✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

همه دوستت دارند

 تو و بابا با عمو احسان و خانمشون . یه روز سرد آفتابی . بابا میگه تو از بالای کوه عمو واحد رو دیدی . داد زدی : عمو واحِِِِِِد ، دوسَم داریییییییی؟  عمو هم خدا رو شکر صدات رو شنیده و جواب داده : من قربون تو میشم آره خیلی دوست دارم .                                                         دیروز اومدی بهم گفتی: مامان بگو خدا رو ش...
22 آذر 1390

پل بازی دیده بودین

وای که این تخته که مدتها بی استفاده مونده بود دیروز و امروز چقدر به دردمون خورد. فکر کردم چند ساعتی سرگرمت میکنه . اما تا سه روز بعد هم نمیذاشتی جمعش کنم و شده بود تنها سرگرمیت . برای راه رفتن روی این پل و حفظ تعادلت اولش خیلی احتیاط میکردی اما بعد از چند ساعت همه نوع رقص رو روی اون اجرا کردی. از مایکل جکسون تا تاتیانا پرز.   البته ارتفاعش اول یه بالشت بود....       بعدش هم تبدیل شد به یه سرسره که هنوز هم ازش سیر نشدی. بعد از سرسره بازیِ خودت، نوبت عروسکهات شد بعد ماشینهات بعد لباسهات و ...       بعدها هم الاکلنگ و... ...
12 آذر 1390

عاشقتم...

خدا رو شکر که خوب خوب شدی . ولی این دوره دارو دیگه نمیدونم چه صیغه ایه. خود مریضی دو روز بود ، ولی مجبورم داروها رو تا سه روز دیگه بهت بدم .   دلبندم ، دو روز پیش  بعد از ظهر که سه تایی رفتیم بخوابیم ، من و بابایی همزمان خوابمون برد . غافل از اینکه شما که روی تختت دراز کشیده بودی ، هنوز خواب نرفته بودی،                                                   ...
1 آذر 1390

ممنونم باران

این پست رو مخصوص باران و مامان مهربونش میذارم ؛ که امروز زحمت کشیدند و به شماره آناهل زنگ زدند . هر چند آناهل با عموش رفته بودند کوه، به قول خودش تو کوه بگرده . به هر حال یه دنیا ممنون از لطفتون . وبلاگ باران جان به نام  * عشق من باران من * در لینک دوستان آناهل هست. این عکسهای زیبا تقدیم همه ی محبتهای شما ،     مامان باران.       ...
30 آبان 1390

به یاد بابابزرگ

  دیشب عضله های کمر بابایی گرفتگی پیدا کرده بود و درد میکرد . من براش حوله گرم کردم.  وقتی دیدم تو با تعجب بهم نگاه میکنی گفتم مامان اینو میذاریم روی کمر بابا خوب بشه . خسته اش شده . بعد از اینکه من گذاشتم یه چند لحظه مستقیم بابایی رو نگاه کردی ببینی چه تغییری میکنه . بعد با یه سوز عجیبی در حالی که بغض کرده بودی گفتی : بابا خوب شدیییی؟ بابا که از جای دیگه ای دلش پر بود ، طاقت نیاورد بغلت کرد و اشکهاش راه افتاد. گفت : آره بابا خوب شدم . خوب خوب شدم .ممنونم. اما تو وقتی اشکهای بابا رو دیدی بازم بغضت گرفت و گفتی :   من میخوام بابات بشم ! گریه نکن ! ناراحت نباش  !   آ...
29 آبان 1390

امیدمی

عزیز نازم، این چند روز خیلی سرم شلوغ بود . دوشنبه ، قبل از اینکه از رختخواب بیرون بیام ، کارهام رو یادداشت کردم. اما چه روزی شد!!! یه روز سراسر    نه  !           از وقتی بیدار شدی یه ریز میگفتی    نه .. نههههه ...   نهههههههه                    تا آخر شب . اونقدر به تمام خواهش هام ، پیشنهاد هام و التماسهام ، نه گفتی  که سرم از شدت فشار داشت گیج میرفت . چون هر بار کوتاه اومدم و خودم رو راضی کردم که اقتضای سن دو ...
28 آبان 1390

یادگاری

     دختر ملوسم ، مطمئنم که این صفحه، یکی از بهترین صفحات دفتر خاطراتت خواهد بود. ببخشید که چند جفتش رو پیدا نکردم . قول میدم این پست رو کاملش کنم. کاش من هم یه صفحه مثل این داشتم . (راستش باباجون دفتر نقاشیهام رو از یکسالگی تا وقتی به دوره راهنمایی رسیدم، برام نگه داشته بود. اما نمیدونم چه جوری گم شد.) تنها کفشی که تصویرش توی ذهنم مونده کفش قرمزی بود مربوط به سه سالگی ام. درست مثل کفش قرمز ستون سمت چپ، که اینجا میبینی. خیییییلی دوستش داشتم . پارسال وقتی این کفش رو توی مغازه دیدم نفهمیدم باچه سرعتی خریدم و اصلا چقدر پول دادم. دوستت دارم مامان، ه...
28 آبان 1390

سال 3000

سلام مامانی. انیمیشن های بامزه ای دیدم . برات میذارم . اینجوری باشه، سال ٣٠٠٠ هم سال بدی نیست ها !!  سال ٣٠٠٠ به روایت تصویر                                            ...
16 آبان 1390