آهای تو که عشق منی ...
سلام عزیزم که در خواب نازی . بالاخره مامانو کشوندی اینجا . داشتم یه چیزایی سرچ میکردم . مثل ترس از تاریکی در کودکان یا جواب پرسشهای شما در مورد خدا . کلی امیدوار شدم . امشب توی اتاقت با اسباب بازیهات بازی میکردی . یه کم که گذشت اومدی گفتی مامان من از شب میترسم . البته چند شب پیش هم اینو گفتی منم یه کم دلداری دادم که من و بابا همیشه کنار تو هستیم و... همه چیزا توی شب هم مثل روز هستند و .... .
امشب خستگیم باعث شد پیشنهاد بدی بدم . گفتم مامان اسباب بازی ات رو بیار همین جا بازی میکنیم . اما تو گفتی : مامان تو بیا پیشم اینطوری خیلی بهتره . برات یه جای خوب پیدا میکنم . (خیلی از اسباب بازی های قدیمی ات رو جمع کرده بودیم و در یه کارتن در کمد دیواری گذاشته بودیم . اما امشب چون حوصله ات سررفته بود برات آوردمشون . حالا فکر کن اتاقت چه شکلی شده ...) یه لیوان آب خوردم و تا رسیدم به اتاقت ... کلی شرمندم کردی مامان . یه گوشه اتاق یه بالشت گذاشته بودی و اسباب بازی ها رو هم از کنارش کنار زده بودی تا من بتونم دراز بکشم . قربون تو دختر گل .
دیروز وقتی هویجها رو توی یخچال دیدی گفتی مامان اگه گفتی کی هویج رو برای خرگوشها آفریده ... خدا . و یا اگه چیزی بخوای که یه کم برات دور از دسترس به نظر برسه ، دستات رو کنار هم میگیری و میگی خدایا .... (و اون خواسته ات رو میگی )
اووووووووووووووه راستی یادم نره بگم که پرهام عزیز از دوستای نی نی وبلاگی آناهل با خانواده افتخار دادند و اومدند مهمونمون شدند . البته عکسها که به دستم برسه حتما یه پست اختصاصی میذارم .
از همینجا سلااااااااااام فهیمه جان .http://pmesleparham.blogfa.com/