آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
عزیز دلم ، همه وجودم. دلم برات تنگ شده. ساعت 4و 20 دقیقه صبحه. خواب تو رو میدیدم نمیتونم برات تعریف کنم. دیگه دوست ندارم بخوابم. نگاه کردن به تو هم دلتنگیمو کم نمیکنه.صدقه گذاشتم و اومدم پای دفتر خاطراتت. اینطوری انگار تو بیداری و دارم باهات حرف میزنم ......
....
همین الان صدات رو شنیدم که یه چیزی میخواستی . برات آب آوردم . خواب و بیدار آبت رو یکجا خوردی و با چشمای بسته گفتی : مرسی ، همیشه آب بیار .گفتم باشه مامان، گفتی قصه بگو. هنوز یکی بود یکی نبود و کامل نگفته بودم که پلکهات سنگین شد . قصه ریحانه رو گفتم و بوست کردم و دوباره خوابیدی.
چقدر دیشب به هرسه مون خوش گذشت ، تو سرسره بازی میکردی و من و بابا با همه وجود از خوشحالی تو خوشحال بودیم. بعد از هر بار سر خوردن میومدی پیشم میگفتی میخوام لپتو بوس کنم ، بوس میکردی وبا انرژی زیاد و با صدای بلند توضیح میدادی که میخوام دوباره سرسره بازی کنم .. نیگا .. دوستمم میخواد بیاد پشت سرم سر بخوره .. فرقی نمیکرد بدون اینکه من چیزی گفته باشم همه بچه ها رو دوست خودت میدونستی . چه کوچک بودند چه بزرگ بهشون میگفتی: تو برو سر بخور منم میام بالا ، سر میخورم یا با قاطعیت میگفتی: نوبت منه سر بخورم... انگار همشون رفیق چند صدساله تو باشند. بابا که دایم وان یکاد برات میخوند اما حق با اون بود با اون شلوغ بازیهات، کم کم داشتی همه نگاهها رو روی خودت زوم میکردی بهتر بود راه بیفتیم تو هم حسابی خسته شده بودی اونقدر که به محض اینکه سوار ماشین شدیم گفتی قصه بگو بخوابم و در کمال تعجب ساعت 10 و نیم خوابیدی.
چند روزی که نتونستم به وبت سر بزنم، سه تایی رفته بودیم تهران و بگردیم و بعدش هم یه روز تمام نظافت و دیروز هم که یه سر به بابا جون و دایی وحید زدیم. وقتی از اصفهان رد میشدیم یه سر به زاینده رود زدیم. اینجا شهر خاطرات من و باباست . و هر دومون خیلی دوسش داریم. اما تنها تغییرش خشک شدن آبش نبود بلکه کنار رودخانه که فضای سبز خیلی وسیع و زیبایی داره و سالهای قبل واقعا محیط آرامی داشت حالا طوری شده بود که موتور سوارها تا لبه رودخانه هم میومدند و با سرعت زیاد ویراژ میدادند . یکی از اونها حسابی تو رو ترسوند و مجبور شدم تا میتونم باهاش دعوا کنم . هر چند عذر خواهی اون چیزی از به هم ریختگی اونجا کم نمیکرد. آشغالها و خراب کردن چمنها و ... . اصفهانی که 8 سال پیش به خاطر مهندسی و شهر سازی زیباش به اوج خودش رسیده بود مثل قاصدکی بود که به دست باد سپرده باشند. پیرمرد نظافتچی اونجا میگفت هر روز یکی میاد و یه قانونی میاره. حالا قانون اینه که هیچ قانونی نیست.
بقیه عکسهات رو توی ادامه مطلب گذاشتم.
برگهای خشک رو از روی چمنها جمع میکردی و توی آبی میریختی که پای درختها بود. گفتم مامان چیکار میکنی . گفتی : برگا بریزم اینجا خیس بشه.
تهران که رسیدیم نزدیکای سعدآباد اتفاقی موزه زمان رو پیدا کردیم .البته یه خونه فوق العاده زیبا که صاحب اون سالها پیش، به کمک بهترین و برجسته ترین معمار ها و گچبر های ایرانی اون رو ساخته بود.فقط گچبری اون بیست و چند سال طول کشیده بوده. اگه توضیح راهنما نبود اصلا باور نمیکردم که اون گچبریها با دست انجام شده باشه. صاحب خانه فقط دو سال توی خونه اش زندگی کرده و بعد از انقلاب خونه تحت نظر بنیاد مستضعفان! به موزه زمان تبدیل شده. اینم عکس ساعتهای قدیمی اونجا..
بقیه عکسها در ادامه مطلب
ماکت اولین ساعت خورشیدی ساخته شده مربوط به هفت هزار سال پیش