ممنونم بابا عزیزی
وقتی بابا میاد خونه، دکان آقای مغازه دار باز میشه. جنس هاش شامل اسباب بازیهای شماست که داخل یه سبد یا وسط استخر بادی ات جمع شده . تنها خریدار این مغازه هم خودتی مامان . جدیداً چانه زدن هم بلد شدی . تو میگی : آقای مغازه دار این چنده ؟ بابا هم میگه: ششصد و هفتاد و پنج تومن. و تو ابروت رو بالا میندازی که : شصتااااااادو پنج تومن؟ .. زیااااده !!!!
قربون تو برم مامان. در این بین اگه با من کاری داشته باشی ، خیلی کش دار صدا میزنی : خانمِ آقای مغازه داااار .
یه هفته ای بود که حس میکردم دستشویی ات رو نگه میداری
و گاهی هم از دستت در میرفت . قبلا یه چیزایی از نظریه های فروید شنیده بودم که بچه ها در این سن به دلایلی ... این کار رو میکنن . اما نمیدونستم چه جوری مشکل رو حل کنم. سه روز پیش که به بابایی در این مورد گفتم ، گفت راحت باهاش صحبت کن و توضیح بده. بعد هم خودش اومد پیشت و گفت بابا از این به بعد هر وقت جیشت رو توی قصریت دیدم به اندازه جیشت لواشک بهت میدم یعنی اگه کم بود یک چهارم اگه متوسط بود نصف لواشک و اگه بیشتر بود سه چهارم بهت میدم . در این سه روز حتی یکبار هم پیش نیومد ببینم نگه بداری .
قربون تو بشم که انگار همه حرفای بابا رو از بر شده بودی .ما هم هر دفعه سر قولمون بودیم . کلی لواشک بهداشتی خریدیم که همیشه آماده باشه. به محض اینکه کارت تموم میشه میگی : مامان بیا نیگا کن، چقدر لواشک میدی؟ مامان فدات بشه که دیروز بعد از اینکه طبق قراردادمون سه چهارم لواشک بهت دادم و تو بازم دلت کشیده بود، دیدم دوباره رفتی و روی قصری ات نشستی و ... ، هر چند کارت تموم شده بود. منم چند دقیقه بعد، یه لواشک کامل بهت دادم و گفتم این برای خانم پلیسه که امروز خیلی به بچه ها کمک کرده. آخه تو هر روز پلیس میشی و به عروسکهات که آسیب دیدند کمک میکنی.
خیلی وقته بابایی یه خط موبایل برات خریده . معمولا فامیل وقتی به من زنگ میزنند احوال تو رو هم میپرسند یا کمی با تو صحبت میکنند . اما امروز که خدا رو شکر خاله زهرا یادش بود و به شماره خودت زنگ زد ، خدایا چقدر ذوق زده شده بودی داد زدی : مامان یکی داره زنگ میزنه ، یکی داره زنگ میزنه و به سمت موبایلت دویدی
و همونطور که یادت داده بودم دکمه سبز رو فشار دادی و شروع کردی به صحبت کردن. اونقدر این صحنه جالب بود که مجبور شدم یواشکی از خاله زهرا بخواهم دوباره زنگ بزنه تا بتونم از این صحنه تاریخی فیلم بگیرم . این بار از دفعه قبل هم هیجانزده ترتر بودی .
ب. نوشت: امروز صبح بابایی از اتاقش یواشکی شماره ات رو گرفت . تو در حالی که مشغول شیر بیسکویت خوردن بودی همه چیز رو رها کردی و به سمت موبایلت دویدی . بابا با تغییر صدا میگفت من از روزنامه زنگ میزنم و تو بعد از کمی حال و احوال کردن گفتی خدافظ ، دست خدا. ودکمه قرمز رو فشار دادی . بعد به سمت بابا دویدی ، دستهات رو دور گردنش حلقه کردی و گفتی: تو بودی بابا، من میکشمت !!!!!
مامانی، عزیز دلم، خدا بخواد ، بزرگ بشی، این فیلمها رو ببینی،
کنارت نشسته باشم و
عاشقانه لبخندِ روی لب هات رو ببینم.