عاشقتم...
خدا رو شکر که خوب خوب شدی . ولی این دوره دارو دیگه نمیدونم چه صیغه ایه. خود مریضی دو روز بود ، ولی مجبورم داروها رو تا سه روز دیگه بهت بدم .
دلبندم ، دو روز پیش بعد از ظهر که سه تایی رفتیم بخوابیم ، من و بابایی همزمان خوابمون برد . غافل از اینکه شما که روی تختت دراز کشیده بودی ، هنوز خواب نرفته بودی،
شاید دو دقیقه هم نشد که صدای مادربزرگ رو شنیدم که داشت قربون صدقه ات میرفت . مثل برق از جا پریدم . آخه در اتاق بسته بود و تو هم هنوز دستت به دستگیره در نمیرسه . بببببببلهههه . اومدم دیدم خانوم خانوما صندلیش رو زیر پاش گذاشته و دستگیره رو پایین کشیده . . . . کلی ذوقت رو کردم . قبلا دیده بودم عمو عنایت اینکار رو یادت داده بود . اما نه اینجوری .. یواشکی .. ( معلومه حسابی خواب بودما )
این روزا اگه این ها رو ازت شنیدم میفهمم که داری منو صدا میزنی :
مامان، خانوم خانوما، دختر، دکتر، زَنَم!! ، خانومَم!! ، معلمم، عروسک من ، خانوم آقای مغازه دار ....
و بابا رو هم با این اصطلاحات صدا میزنی :
بابا ، بابایی ، باباییم ، آمبولانس ، آقای مغازه دار ، بابا عزیزی ، بابا عدالت ، آقای پلیس ....
دیشب هم که در نهایت تواضع اومدی بهم گفتی :
مامان میدونم تو عاشقمی !!!!!!
عاشق چیه ، مامان کشته مرده توئه .
همیشه دوست داری موقع غذا خوردن و نقاشی کشیدن روی میز و صندلیت بشینی . دیروز گفتی مامان بهم کاغذ بده میخوام نقاشی بکشم . منم یه کاغذ و مداد رنگیهات رو بهت دادم و نشستم کنارت . یه دفعه داد زدی : اینجوری زمین سوراخ میشههههههه !!!! یه چند لحظه بعد فهمیدم منظور مبارکت چیه . حق با تو بود. سریع میز و صندلیت رو آماده کردم . (فکککر کنم یه بار که میخواستی برگه نقاشیت رو روی مبل بذاری بهت گفته بودم مبل سوراخ میشه .)
تابستان وقتی کنار دریا با هم بازی میکردیم ، بابایی چند تا بطری آب معدنی که توی ماشین داشتیم رو آورد و اونا رو پر از شن کرد . وقتی اومدیم خونه همه شن ها رو زیر آفتاب خشک کردم . درسته دریا کنارمون نیست اما تو از شن بازی محروم نیستی مامانی!
بقیه عکسها در ادامه مطلب...
اوایل از این صدف ها میترسیدی اما وقتی گفتم اینا گوشواره ماهی هاست مشکل حل شد.