795 هزار بار شکر!
مامان خوبم .....
٧٩٥ شب کنار هم خوابیدیم . نگاه کردن به تو عبادتم بود و بوسه زدن به دست کوچولوت که وسط دستهام قایمش میکردم ، مسکّن همه خستگی ها و دغدغه های روزانه ام .
تااااااااااااااا مهر امسال .
دیشب بابا خیلییییییی دلش کشیده بود بیای پیشمون بخوابی ؛ بهت گفت : بابا میخوای امشب بیای مهمونمون بشی؟
بلافاصله گفتی : نه ، نمیخوام !!
نمیدونی چقدر بابا ذوقت رو کرد . طاقت نیاوردو اومد مثل همیشه بغلت کرد و گفت حالا دیگه نمیای، ها ، میکشمت.....
خدا روشکر که برنامه خوابت هم منظم شده. حالا شب ها زودتر به رختخواب میری و صبح ها هم بین هفت - هفت و نیم بیداری . بعداز ظهر هم شیرین 2ساعت میخوابی .
امروز صبح . موقع صبحانه خوردن اولین لقمه رو که بهت دادم ، گفتی :
اینجوری نگو ناراحت میشم !
یه لحظه شکه شدم هر چی هم میگفتم چه جوری دخترم ، مگه من چی گفتم ؛ جوابی نمیدادی . بعد حافظه ام ، که انگار بعد از خودم بیدار شده
، یه تکونی بهم داد و .... با همه وجود عذر خواهی کردم و تو هم مرتب میگفتی
خواهش میکنم .. خواهش میکنم .
فهمیدم که تو رو صدا کردم دخترم .آخه تو که دخترم نیستی. تو مامان منی.
یه مامان که شب قبل کلی دخترش رو با ناز و قصه های قشنگ خواب میکنه ، معلومه صبح بیدار شه ببینه دختره ادعای مامان بودن میکنه ، حالش گرفته میشه دیگه .