✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

بدون عنوان

1391/1/12 4:37
1,428 بازدید
اشتراک گذاری

        

 http://www.98fun.com/group/group%2098fun_files/groups.gif


سلام، بهترین عیدی من . نمیدونی چقدر سلام کردن به تو لذت بخشه . صبح ها وقتی که دارم صبحانه رو آماده میکنم ، یه صدای کوچولو پشت سرم میگه : سلام ، صُبِت بخیر مامان...  و اونوقت یادم میفته که خدا، هر صبح به من عیدی میده . هر صبح ...  هر صبح ...

امروز وقتی کامپیوتر رو روشن کردم باورم نمیشد که 11 روز از سال نو گذشته .   مثل برق گذشت . عیدت مبارک فرشته خوبم . صد سال بهتر از این سالها پیش روی ماهت باشه .تقریبا امروز تنها روزی بود که تمام وقت، هر سه کنار هم بودیم . و بالاخره این ساعت فرصت کردم پای دفتر خاطرات قشنگت بیام  تا برات از عشقم  .. نه از عشقمون به تو بنویسم . یادمه اولین شبی که از بیمارستان مرخص شدیم و تو فقط 3 روزه بودی ، ساعت حدود 10 شب بود که گریه ات شروع شد . تا اون موقع اصلا ندیده بودم بیشتر از یک دقیقه گریه کنی . اما اون شب به هر راهی متوسل شدم نتونسم آرومت کنم . پیشنهادهای مادر و بقیه هم چاره ساز نشد . ساعت نزدیک به 11 بود که بابا تو رو بغل کرد و همینطور که چشمهاش پر از اشک بود، توی گوشِت یواش میگفت: بابا تو رو خدا گریه نکن ؛ تو رو خدا بابا، .... ، تو رو خدا گریه نکن .... طولی نکشید که تو ساکت شدی و درحالی که داشتی خواب میرفتی ،بابا تو رو به من داد و توی بغلم خواب رفتی . تا الان هم هروقت بابا یادش به اون شب میفته اشک توی چشماش حلقه میزنه .  

اصلا رابطه تو و بابایی یه چیزیه که خاص خودتونه . مثلا اگه کار اشتباهی بکنی -که خیلی کم میکنی- کافیه بابا بگه ناراحت میشم . مثل یک ساعت پیش که پای سفره به اینکه چرا ته دیگ نیست اعتراض کردی ؛ بابا گفت بابا دارم ناراحت میشم ، تو بلند شدی صورت بابا رو بوس کردی و گفتی ناراحت نباش، بوست کردم که آروم بشی . دیگه حرف مامانو گوش میکنم .

در عوض من و بابا هم عمراً اجازه نداریم با هم بحث کنیم . به محض اینکه میبینی سر یه موضوع حتی خیلی کوچولو با هم چانه میزنیم ، میگی خوشحال باشییییییییین ، من دوستتونم ، ناراحت میشماااااااا. و دیگه کی میتونه روی حرف شما حرفی بزنه . قربون همه محبتهات .

این مدت پیش مادر بزرگ میموندی . و خدا رو شکر وقتی برمیگشتم میدیدم روحیه ات خیلی خوبه . اما اون مستقیم میرفت که بخوابه چون تمام وقت پا به پای تو راه میره و بازی میکنه و هر روز تو رو بیرون میبره میگردونه که یه وقت حوصله ات سر نره . با وجود درد زانوهاش، از انرژی و محبت چیزی کمتر از من برات نمیذاره ،که بیشتر هم میذاره .

 هر روز بهت زنگ میزنم . بجز یه روز قبل از عید که فراموش کردم . وقتی اومدم خونه مادربزرگ گفت آناهل بعدازظهری نشسته بودو با خودش میگفت: مامان زنگ میزنهههه ، زنگ نمیزنهههه ، زنگ میزنهههه ، زنگ نمیزنهههه ...... . فدای اون نگرانیهات بشم . فرشته من، مامانو ببخش . خیلی شرمنده ات شدم .

این روزا هم که بابا پیشت هست و هیچ نگرانی ندارم . البته تو عااااااشق مهد رفتنی .  اوایل که نمیدونستم چطور برنامه ام رو با تو تنظیم کنم ، یه روز با هم به 4-3 تا مهد سر زدیم . میخواستم محیطشون رو ببینم . و تو شیفته کلاسهایی شدی که پر از بچه است با یه عالمه اسباب بازی و ... . اما بعد که پرس و جو کردم دیدم تقریبا همه مادرا از مریضی بچه هاشون و گاهی برخوردهای نامناسب شاکی اند . و حتی خودم میدیدم بعضی هاشون تمام زمستون سرماخوردگی داشتند . دخترم مطمئنم وقتی اینا رو بخونی دیگه از اینکه تو رو _حداقل_ توی این سن مهد نذاشتم شاکی نمیشی .  

و امشب ( دیشب چون الان ساعت 3 بامداده) چه بارون قشنگی زد و تو هوس کردی با چتر مامان بری بیرون. حیف که دوربین موبایلم نتونست حجم بارونو نشون بده...    

      

تو بهترین و قشنگترین بارون زندگی منی . درسته شاید نتونم زود به زود به وبت سر بزنم اما همه چی رو برات یه جای دیگه دارم مینویسم . تو باید بدونی که همیشه مایه افتخار من و بابایی . شب جمعه ای که گذشت حدود15تا مهمون داشتیم و البته تو عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن هم هستی . خلاصه اون شب این فقط تو بودی که یه تنه مجلس رو میگردوندی. ( و ان یکاد ...) به عموی من که خیلی بچه دوسته و همون شب با هم پایه شدین میگفتی شیطون من چیکار میکنی ؟ به پسر عموم که دیگه دانشگاهش رو هم تموم کرده و داشتند با بابا صحبت میکردند میگفتی : ببین تو مهد کودک رو بهم ریختی ها؟ پای سفره هم نفهمیدم عمو داریوش چیکار کرد که وسط شعر خوندنهات یه دفعه گفتی نکن،میکشمت!! و پیله کرده بودی که خاله تیبا بکشش!!! و وقتی خاله تیبا کشتش رفتی بوسش کردی و ....

آره میدونم این پست خیلی طولانی شد ولی نمیتونم عکسهای برف بازی ات رو،با عمو جون تو کوههای اقلید  اونم روز سوم فروردین نذارم . آخه تو علاوه بر مهد کودک و مهمون، عاشق برف بازی و تفریح هم هستی ...

      

اینم یه صحنه تاریخی از لحظه ای که یه گلوله برفی بهت خورده و ...

      

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ماهان
13 فروردین 91 21:07
دنیا را برایتان شاد شاد و شادی را برایتان دنیا دنیا آرزو مندم هر روزتان نوروز . . . سال ۹۱ مبارک
خاله تیبا
14 فروردین 91 22:09
جیگر من قربونت برم
عمو داریوش
14 فروردین 91 22:10
عمو قربون این دختر فوق بامزه بره


اِ سلام عمو . خوب شد از سلامتی شما باخبر شدیم . من همچنان نگران اون امر شاهانه آناهل به خاله اش بودم .
مامان ارمیا
16 فروردین 91 11:54
سلام عزیزم. سال نو مبارک. پر خیر و برکت باشه براتون. خوش باشین. وای چقدر برف. خوش به حالتون.


ممنون جای شما خالی . شما هم سال خوبی داشته باشین .
الهام مامان رامیلا
16 فروردین 91 15:22
سلام به به چه دخملی شده این خانم ********


ممنون خاله جون . عیدتون مبارک
مامان ماهان
17 فروردین 91 11:03
سلام گلم
دلمون حسابی براتون تنگیده بود همیشه خوش باشین آناهل جون رو ببوسین


ممنون عزیزم اینم دوتا بوس برای شما و ماهان

بارازسلام
18 فروردین 91 21:06
سلام برشما
جواب دادم اتفاقا شاید به شما فراموش کردم
بله باراز اسم روستا وزادگاه قشنگ منه یکی از جاهای بسیار دوست داشتنی ایران زمین
محل رویش زعفران که در دنیا تک است . من به همه روستا زاده ها افتخار میکنم
البته الان در انجا نیستم
خداوند آنا هل خوشگل شما را هم براتون نگه داره
آدرس بدین براتون زعفرا ن و زرشک بفرستم
اصلا خودتان تشریف یباورید در خدمت گذاری حاضریم


ممنون از لطفتون . وبلاگ زیبایی دارید .

گیلدا
11 آبان 91 11:27
خدادختر گلتونو حفظ کنه