بدون عنوان
سلام، بهترین عیدی من . نمیدونی چقدر سلام کردن به تو لذت بخشه . صبح ها وقتی که دارم صبحانه رو آماده میکنم ، یه صدای کوچولو پشت سرم میگه : سلام ، صُبِت بخیر مامان... و اونوقت یادم میفته که خدا، هر صبح به من عیدی میده . هر صبح ... هر صبح ...
امروز وقتی کامپیوتر رو روشن کردم باورم نمیشد که 11 روز از سال نو گذشته . مثل برق گذشت . عیدت مبارک فرشته خوبم . صد سال بهتر از این سالها پیش روی ماهت باشه .تقریبا امروز تنها روزی بود که تمام وقت، هر سه کنار هم بودیم . و بالاخره این ساعت فرصت کردم پای دفتر خاطرات قشنگت بیام تا برات از عشقم .. نه از عشقمون به تو بنویسم . یادمه اولین شبی که از بیمارستان مرخص شدیم و تو فقط 3 روزه بودی ، ساعت حدود 10 شب بود که گریه ات شروع شد . تا اون موقع اصلا ندیده بودم بیشتر از یک دقیقه گریه کنی . اما اون شب به هر راهی متوسل شدم نتونسم آرومت کنم . پیشنهادهای مادر و بقیه هم چاره ساز نشد . ساعت نزدیک به 11 بود که بابا تو رو بغل کرد و همینطور که چشمهاش پر از اشک بود، توی گوشِت یواش میگفت: بابا تو رو خدا گریه نکن ؛ تو رو خدا بابا، .... ، تو رو خدا گریه نکن .... طولی نکشید که تو ساکت شدی و درحالی که داشتی خواب میرفتی ،بابا تو رو به من داد و توی بغلم خواب رفتی . تا الان هم هروقت بابا یادش به اون شب میفته اشک توی چشماش حلقه میزنه .
اصلا رابطه تو و بابایی یه چیزیه که خاص خودتونه . مثلا اگه کار اشتباهی بکنی -که خیلی کم میکنی- کافیه بابا بگه ناراحت میشم . مثل یک ساعت پیش که پای سفره به اینکه چرا ته دیگ نیست اعتراض کردی ؛ بابا گفت بابا دارم ناراحت میشم ، تو بلند شدی صورت بابا رو بوس کردی و گفتی ناراحت نباش، بوست کردم که آروم بشی . دیگه حرف مامانو گوش میکنم .
در عوض من و بابا هم عمراً اجازه نداریم با هم بحث کنیم . به محض اینکه میبینی سر یه موضوع حتی خیلی کوچولو با هم چانه میزنیم ، میگی خوشحال باشییییییییین ، من دوستتونم ، ناراحت میشماااااااا. و دیگه کی میتونه روی حرف شما حرفی بزنه . قربون همه محبتهات .
این مدت پیش مادر بزرگ میموندی . و خدا رو شکر وقتی برمیگشتم میدیدم روحیه ات خیلی خوبه . اما اون مستقیم میرفت که بخوابه چون تمام وقت پا به پای تو راه میره و بازی میکنه و هر روز تو رو بیرون میبره میگردونه که یه وقت حوصله ات سر نره . با وجود درد زانوهاش، از انرژی و محبت چیزی کمتر از من برات نمیذاره ،که بیشتر هم میذاره .
هر روز بهت زنگ میزنم . بجز یه روز قبل از عید که فراموش کردم . وقتی اومدم خونه مادربزرگ گفت آناهل بعدازظهری نشسته بودو با خودش میگفت: مامان زنگ میزنهههه ، زنگ نمیزنهههه ، زنگ میزنهههه ، زنگ نمیزنهههه ...... . فدای اون نگرانیهات بشم . فرشته من، مامانو ببخش . خیلی شرمنده ات شدم .
این روزا هم که بابا پیشت هست و هیچ نگرانی ندارم . البته تو عااااااشق مهد رفتنی . اوایل که نمیدونستم چطور برنامه ام رو با تو تنظیم کنم ، یه روز با هم به 4-3 تا مهد سر زدیم . میخواستم محیطشون رو ببینم . و تو شیفته کلاسهایی شدی که پر از بچه است با یه عالمه اسباب بازی و ... . اما بعد که پرس و جو کردم دیدم تقریبا همه مادرا از مریضی بچه هاشون و گاهی برخوردهای نامناسب شاکی اند . و حتی خودم میدیدم بعضی هاشون تمام زمستون سرماخوردگی داشتند . دخترم مطمئنم وقتی اینا رو بخونی دیگه از اینکه تو رو _حداقل_ توی این سن مهد نذاشتم شاکی نمیشی .
و امشب ( دیشب چون الان ساعت 3 بامداده) چه بارون قشنگی زد و تو هوس کردی با چتر مامان بری بیرون. حیف که دوربین موبایلم نتونست حجم بارونو نشون بده...
تو بهترین و قشنگترین بارون زندگی منی . درسته شاید نتونم زود به زود به وبت سر بزنم اما همه چی رو برات یه جای دیگه دارم مینویسم . تو باید بدونی که همیشه مایه افتخار من و بابایی . شب جمعه ای که گذشت حدود15تا مهمون داشتیم و البته تو عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن هم هستی . خلاصه اون شب این فقط تو بودی که یه تنه مجلس رو میگردوندی. ( و ان یکاد ...) به عموی من که خیلی بچه دوسته و همون شب با هم پایه شدین میگفتی شیطون من چیکار میکنی ؟ به پسر عموم که دیگه دانشگاهش رو هم تموم کرده و داشتند با بابا صحبت میکردند میگفتی : ببین تو مهد کودک رو بهم ریختی ها؟ پای سفره هم نفهمیدم عمو داریوش چیکار کرد که وسط شعر خوندنهات یه دفعه گفتی نکن،میکشمت!! و پیله کرده بودی که خاله تیبا بکشش!!! و وقتی خاله تیبا کشتش رفتی بوسش کردی و ....
آره میدونم این پست خیلی طولانی شد ولی نمیتونم عکسهای برف بازی ات رو،با عمو جون تو کوههای اقلید اونم روز سوم فروردین نذارم . آخه تو علاوه بر مهد کودک و مهمون، عاشق برف بازی و تفریح هم هستی ...
اینم یه صحنه تاریخی از لحظه ای که یه گلوله برفی بهت خورده و ...