13 به در
سلام به همسفر خوش سفرم . تو که به قول خودت عاشگِ مسافرتی ؛ دیگه چه برسد به 13 به در که یه سفر دسته جمعیه .
بابا چند تا شکل مربع و مثلث و دایره و مستطیل کشیده بود و میگفت:
آناهل بپر توی مربع .. یا مثلث ...
اینم هتل شخصی شما، که به عشق اون، از صبح که فهمیدی داریم میریم بیرون در پوست خودت نمیگنجیدی و تا شب که برگشتیم خونه خواب به چشم مبارک نیومد.
نمیدونم این ژن مدیریت چه جوری به این زودی توی وجود شما شکوفا شده هر چند ...
نمیدونم این ژن مدیریت چه جوری به این زودی توی وجود شما شکوفا شده هر چند میدونم از کجا به ارث بردی_ با اوصافی که از جوونیای بابایی شنیدم _ اما نمیدونم اونم از 2-3 سالگی شروع کرده بوده ؟!
مثلا شما فقط دو بار برنامه خاله یاسی رو دیدی که با بچه ها مثل یه مربی مهربون حرف میزنه . از اون موقع عروسکات بچه های مهدن و شما مربی . البته قبل از اونم همیشه دوست داشتی اوضاع رو خودت کنترل و مدیریت کنی .
چند شب پیش که عمو سعید با دخترهاشون مهمونمون بودند فرصتِ مادر، معلم یا مربی مهد شدن واقعی شما بود . آخه بقیه مهمونهات همیشه یک یا چند سال بزرگتر از خودت بودند در نتیجه با وجود اینکه همه بازیهاتون رو خودت _بدون دخالت من و بابا_ برنامه ریزی و طراحی میکردی؛ اما اگه گاهی هم یه کوچولو از زیر برنامه هات درمیرفتند تو سعی میکردی یه چیز جدید پیشنهاد بدی و ...
اما اون شب حسابی احساس مسئولیت میکردی ، نسبت به دو تا دخترها که فقط 9ماه از تو کوچکتر بودند . وقتی کاری میکردند که از نظر تو خطرناک بود مثل پایین اومدن از مبل - پشتکی - با صدای بلند میگفتی : مگه نگفتم ای کارا نکنین . وای از دست تو . چه بچه های بدی . و اونا که ماشالله دخترای ساکتی بودند، با تعجب به تو نگاه میکردند . و البته موقع سرسره بازی چون نوبت رو رعایت نمیکردند و تو سعی میکردی یادشون بدی و حتی صبر میکردی تا اونا هرکدوم دو بار سرسره بخورند اما بازم .... با اعتراض به مامانشون گفتی ببین چیکار میکنن اَه ببین ببین و یکیشون رو هل دادی . دیگه لازم بود که بیام وسط ،توجهی نکردم و دفتر نقاشی و مداد رنگی ها رو آوردم . هر سه تون مشغول نقاشی شدین که باز الیکا بلند شد و رفت روی سرسره و مستقیم اومد وسط دفتر نقاشی شما . داد زدی نکن .. نکن .. مامان اینا درست نمیشن !!!!
وقت رفتن مهمونای عزیزمون که رسید همین که اونا میگفتن خوب ببخشد مزاحم شدیم ، بغض تو پر میشد . هیچ ترفندی هم اثرگذار نبود ؛ قرار شد من و تو بریم بخوابیم ، من رفتم تو هم گفتی دخترای خوشکلم بیاین بریم خوابتون کنم . اونا هم با تو اومدن روی تخت و مامان شدن تو شروع شد ... خلاصه تنها راهی که موند این بود که حقیقت رو بهت بگم . درحالی که بغضت کاملا پر بود گفتم مامان به نظرم بیا خودمون بریم پیش مادر بزرگ تا اونا که دارن میرن برامون زیاد سخت نباشه . با همون بغض گفتی باشه بریم . خداحافظی کردم و رفتیم و چند دقیقه بعد گفتم مامان حالا برو ببین اگه حتما رفتند من بیام خونمون . رفتی و با خوشحالی! اومدی وگفتی آره رفتند. و ده دقیقه بعد خواب خواب بودی .
دختر نازم ، امیدم ، از اینکه دیر به دیر به وبت سر میزنم و به دوستان نی نی وبلاگیمون خیلی کمتر ، شرمنده همه هستم . میدونم که بعضی از خاطراتت رو نمیتونم بنویسم و بقیه رو هم نصفه و ... اما عذاب وجدان ندارم ؛ درسته، وقتمون برای دیدن هم کمتر شده ، پس نمیخوام این وقت کم رو هم پای کامپیوتر باشم . دوستت دارم ( راستی اینو نمیتونم ننویسم؛ این روزا من یا بابا وقتی میرسیم خونه اونی که با صدای بلند میگه خسته نباشی تویی فرشته خدا . و تا مدتی هم که با هم هستیم چند بار میگی مامان دوسِت دارم . یا بابا دوسِت دارم . )