مارکوپولووووووووووووو
حالا به جرات میتونم بگم ، تو جاهایی رو دیدی که من هنوز ندیدم .
باز هم تو و یه ساک سبز و چند تا ظرف غذا و هول شدن موقع حرکت و خداحافظی دست و پا شکسته با مامان بابا و ...
یه انتخاب سخت
جمعه بود و هر سه کنار هم بودیم . وقتی همسفرات میخواستند بروند تفریح، اومدند و از تو هم دعوت کردند اما تو باجدیت گفتی :
نه من نمیااااااااام، مامان و بابام تنها میشََََن.
قربونت برم ، کلییییییییییییی ما رو شرمنده کردی با این همه معرفت. چند دقیقه بعد که از پنجره دیدی اونا دارند سوار ماشین میشوند بغضت پر شد و گفتی: مامان دیدی منو ول کردن و نبردن و خودت رو انداختی توی بغلم . گفتم مامان عزیزم من نمیدونستم تو دوست داری با اونا بری صبر کن الان میگم منتظر دخترم باشند تا آماده بشی .باز گفتی ولشون کن نمیخوام برم . گفتم مامان هر جور خودت دوست داری فدات شم . منم خیلی دوست دارم تو پیشمون باشی ولی اگر هم دوست داشتی بری من ساکت رو آماده میکنم .
صد حیف که من و بابا نمیتونستیم اونروز بیرون بریم . و تو هم ما رو میخواستی و هم تفریح رو . خدایی انتخاب سختی بود میدیدم که از پشت پنجره به بقیه نگاه میکردی و ساکت مشغول ارزیابی بودی . بابا یه کم کمکت کرد و گفت باباااااااا اگه رفتی برامون قارچ پیدا میکنی بیاری ؟ و تو ذوق زده گفتی بااااااااشه. منم به بقیه گفتم که منتظرت بمانند و ....لحظه آخر هم که پرسیدم مطمئن گفتی میخوام برم .
اینبار رفتنت از همیشه برامون سخت تر بود گل نازم . زود به زود زنگ میزدیم و هر بار که صدای شادت رو میشنیدم دلم آروم میشد . تو همیشه بهترین تصمیم رو میگیری فرشته خوبم . دوستت دارم عزیزم . خیلی زیاد .
و این هم مادربزرگ مهربون که هیچ جا تو رو تنها نمیذاره .
خدا رو شکر تو و مادر بزرگ همه جوره هوای هم رو دارین . وقتی بابا از سر کار میاد خونه اولین چیزی که تو بهش میگی اینه : بابا من مامانتو نکشتم!