دلت شاد و لبت خندان
سلام ....
سلام ....
نمیدونم بگم سلام نانازم .. یا سلام فرشته خدا .. یا سلام دختر مهربون و فهمیده ام . یا ....
آخه تو از هر چیزی که در ذهنم میگنجد بهتری و بیشتری . پس بهتره بگم
سلام آناهل خانم !
یادش بخیر اون روزها که زود به زود میومدم و لحظه لحظه های بزرگ شدنت رو ثبت میکردم و خودم رو سرشار میکردم از غرور داشتنت و شکر بودنت!
همیشه شب ها بعد از اینکه تو را خواب میکردم میومدم اینجا و از شیرین زبونیهات و محبت هات مینوشتم . صد افسوس که با هم و گاهی قبل از تو خواب میرم . و حالا تا میتونم باید به این کله فشار بیارم تا مرور گرش راه بیفته . قبل از هر چیز بخاطر همممممممممه بزرگواریهات ممنون بخاطر هممممممممممممه ساعت هایی که دوست داشتی کنارت باشم و نبودم، شرمنده روی ماهتم. بغض گلوم رو فشار میده مامانی . هر چند، ساعت کاری ام رو تقریبا نصف کردم اما معمولا وقتی میخوام برم تو بیداری . همیشه ازت اجازه میگیرم و تو معصومانه میگی مامان نرو . من میگم مامان مشتریا منتظرم هستن گناه دارن . و تو میگی مشتریات بَدَن . اونوقته که میرم سراغ وعده های انتخاباتی ! اِاِ مامان نگفتی چی برات بخرم . و تو { میفهمم که در این لحظه بخاطر من نقش بازی میکنی و چه ماهرانه ! } چشمهات رو کمی میچرخونی و با لبخند میگی : هووووووم برچسب نه نه لواشک . من میگم هم برچسب هم لواشک و تو داد میزنی آخ جون ! و بلافاصله خودت رو با یکی از اسباب بازیهات سرگرم میکنی . تا حدود پنج دقیقه میدونم که کسی نباید بهت گیر بده . چون کلافه ای . مثل وقتی که مهمون محبوب تو اینجا بوده و بعد از ساعتها بازی باهاشون ، موقع خداخافظی همین حال رو داری . اما هرگز ندیدم بگی باید بمونین یا ایراد بگیری که چرا دارن میرن! خیلی خوب یادمه یه بار وقتی مادر و بابا جون میخواستند خداحافظی کنند، گفتی مامان بیا خودمونو سرگرم کنیم !!! چون شب قبلش برات توضیح داده بودم که ... .
دخترم . دختر عزیزم . اینجا بااااید برات از بابا بنویسم تا بدونی و هرگز فراموش نکنی که بهترین بابای دنیا رو داری . بهترین بابا . بابایی که هیچوقت نمیذاره { دوباره صفحه مات شد . نمیدونم این اشک دیگه چه صیغه ایه... خوب درست شد} هیچوقت نمیذاره حوصله ات سر بره . چه خواسته بغض کنی یا برای چیزی گریه کنی . به محض اینکه ناراحت میشی یا جایی ات درد میگیره میگه : بابا من طاقت اشکاتو ندارم . و تو با همه نازی که یه پرنسس ، یه شاهزاده کوچولو داره ، با بغض میگی: بابا بیا خوبم کن ! و بابا در کمتر از یک ثانیه خودش رو به تو میرسونه . فکر کن ساعتهایی که تو با بابا تنهایی ، نه تقریبا بلکه دقیقا تمام وقتش مال توئه . و وقتی من میام میگه مامان دختر نگو فرشته بوده . همه جور رعایت باباشو کرده . اصلا ما همکار بودیم . هر چند میدونم و میبینم که خسته است .
تو عاااااااااااشق پارک رفتنی . و من چقدر شرمنده توام ... . هر از گاهی که فرصت میشه و تو رو پارک میبریم برخوردت با بچه ها خیلی دیدنی و شنیدنیه . البته من و بابا فقط شنونده و بیننده ایم . هیچوقت دخالتی نمیکنیم .
_خطاب به اولین بچه ای که مثل خودت آرومه و زیاد بدو بدو نمیکنه : دختر (یا پسر) اسمت چیه ؟ فلانی . اسم من آناهله میای با هم دوست بشییییم . و دیگه در تمام مدت بازی هواشو داری . و تمام حرکاتش رو زیر ذره بین میذاری.
_ اگه قدرتی داشته باشی عمرا نمیذاری در تمام پارک کسی توی صف بزنه و نوبت رو رعایت نکنه ! البته تا در توانت هست تذکرات لازم رو میدی . دختر نرو نوبت اونه ... پسر وایسا نوبت منه ، من میرم بعدش تو بیا سر بخور باشه؟ و گاهی بچه ها فقط نگات میکنن. مدیر من !
_ در حالی که میدونم هنوز دلت میخواد یکساعت دیگه بازی کنی ، بعد از چهار پنج تا سر خوردن یا تاب بازی : مامان هر وقت گفتی میریم ! ( آخه این حرفهات رو ثبت نکنم خیانت نکردم ؟؟ خودت بگو . )
خدای من خیلی وقته آپ نکردما . دقیقا فردای تولد سه سالگی ات بود که برای اولین بار شنیدم که گفتی مامان من میترسم . یه گوشه مبل کز کردی و وقتی پرسیدم از چی؟ به سمت پنجره بالای حمام اشاره کردی . برام عجیب بود آخه تو نه از تاریکی نه از تنها موندن نه صدای باد یا رعد و برق، از هیچی نمیترسی . حتی یه بار -یه هفته قبلترش- خونه عمو اینا همه پای سفره بودند و تو هم کنارشون نشسته بودی که یکدفعه برق رفت و همه جا مطلقا تاریک شد . من خیلی دور بودم . اما شنیدم که بلافاصله با صدای بلند گفتی یکی بمن بگه چی شد کی چراغا رو خاموش کرد؟ و کلا وقتی برق میره خیلی خونسردی . خلاصه بغلت کردم و با هم پای پنجره رفتیم . گفتم: ببینم دخترم چی دیده که ترسیده . آهای اونجا کیه چیه اِ مامان تو چیزی میبینی ؟ گفتی نه . و کلی با هم بعدش خندیدیم و حواست رو پرت کردم . همون موقع یادم افتاد به کارتون اسکوبی دو که میدونستم یه کم برای سن تو زیاده .اما تو خیلی علاقه نشون میدادی آخه مثل خودم عاشق هیجانی . حدسم درست بود الان که خیلی وقته شبکه پرشین تون رو نداریم دیگه اصلا ندیدم همچین چیزی بگی . و چقدر خوب که کارتون های شبکه هدهد واقعا استانداردتره و تو رو حسابی سرگرم میکنه .
و اما اندر حکایت این دو هفته ای که گذشت . عزیزکم تو یه سرما خوردگی کوچولو رو با موفقیت پشت سر گذاشتی. گوش سمت راستت یه عفونت جزیی داشت بمیرم . اول گفتی دندونم درد میکنه و بعد متوجه شدی که درد گوشِت هست . اون شب بهت قطره استامینوفن دادم.صبح که بیدار شدی گفتی مامان بریم دکتر . و چه دکتر مهربونی و البته بیمار محترمی . دم در مطب شک داشتی که بیای تو . دکتر گفت بیا یه جایزه بهت بدم . یه دستکش یه بار مصرف برداشت، بادش کرد و گفت ببین چه بادکنک قشنگیه . آقا اینو بدین به دختر خانومتون . تو هم اومدی و از بابا گرفتی همه چی عادی شد .
دکتر: اسمت چیه؟
تو : آناهل .
- با من دوست میشی؟
- آره که میشم .
- یه چوب بستنی برای من یکی هم برای تو . دهنت رو باز میکنی من ببینم ؟
- آره . ( خیلی راحت اجازه دادی گلو و گوش و سینه ات رو چک کرد و بعد موقع رفتن ... )
تو : خدافظ دکتر خوب !!!!!!!
دکتر : خدافظ دختر خوب و ناز . میدونی من خیلی دوستت دارم ؟ خیلی .
و به خاطر داشتن تو به ما تبریک گفت . خدا رو شکر با استفاده اولین بار شربت هات، درد و تبت قطع شد و دیگه درد سراغت نیومد و تبت هم بعد از دو روز کاملا برطرف شد . اما اونی که میومد و خودش میگفت مامان دارو هام رو بده زودتر خوب بشم تو بودی . اونی که شربت هاش رو توی سرنگ میکردم و خودش توی دهنش فشار میداد و بدون اینکه اخم به ابرو بیاره منتظر بعدی میموند تو بودی . اونی که خونه عمو اینا وقتی بهش تعارف کرده بودند هندونه بخور گفته بوده: بابام باید بگه چی بخورم ( چون بابا گفته بود باید رعایت کنی همه چی نخوری تا خوب بشی ) تو بودی !!!
دکتر دیگه ای که اونم خیلی مهربون و با حوصله بود حتی بیش از این ، دندانپزشکت بود که تو و بابا پیشش رفتین . فکر کن اونقدر ارتباط خوبی با هم برقرار کرده بودین که تو حدود 20دقیقه دهنت رو باز نگه داشتی تا دندون آخرت رو پر کنه . بدون هیچ اعتراضی یا شکایتی.
خدا همیشه تو رو سلامت حفظ کنه .
دیگه باید بیام بخوابم .. شبت خوش بهترین هدیه خدا .