✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

دلت شاد و لبت خندان

1391/7/8 10:20
1,440 بازدید
اشتراک گذاری

         

سلام ....

سلام ....

نمیدونم بگم سلام نانازم .. یا سلام فرشته خدا .. یا سلام دختر مهربون و فهمیده ام . یا ....

آخه تو از هر چیزی که در ذهنم میگنجد بهتری و بیشتری . پس بهتره بگم

سلام آناهل خانم !

          

یادش بخیر اون روزها که زود به زود میومدم و لحظه لحظه های بزرگ شدنت رو ثبت میکردم و خودم رو سرشار میکردم از غرور داشتنت و شکر بودنت!

همیشه شب ها بعد از اینکه تو را خواب میکردم میومدم اینجا و از شیرین زبونیهات و محبت هات مینوشتم . صد افسوس که با هم و گاهی قبل از تو خواب میرم . و حالا تا میتونم باید به این کله فشار بیارم تا مرور گرش راه بیفته . قبل از هر چیز بخاطر همممممممممه بزرگواریهات ممنون بخاطر هممممممممممممه ساعت هایی که دوست داشتی کنارت باشم و نبودم، شرمنده روی ماهتم. بغض گلوم رو فشار میده مامانی . هر چند، ساعت کاری ام رو تقریبا نصف کردم اما معمولا وقتی میخوام برم تو بیداری . همیشه ازت اجازه میگیرم و تو معصومانه میگی مامان نرو . من میگم مامان مشتریا منتظرم هستن گناه دارن . و تو میگی مشتریات بَدَن . اونوقته که میرم سراغ وعده های انتخاباتی ! اِاِ مامان نگفتی چی برات بخرم . و تو { میفهمم که در این لحظه بخاطر من نقش بازی میکنی و چه ماهرانه ! } چشمهات رو کمی میچرخونی و با لبخند میگی : هووووووم برچسب نه نه لواشک . من میگم هم برچسب هم لواشک و تو داد میزنی آخ جون ! و بلافاصله خودت رو با یکی از اسباب بازیهات سرگرم میکنی . تا حدود پنج دقیقه میدونم که کسی نباید بهت گیر بده . چون کلافه ای . مثل وقتی که مهمون محبوب تو اینجا بوده و بعد از ساعتها بازی باهاشون ، موقع خداخافظی همین حال رو داری . اما هرگز ندیدم بگی باید بمونین یا ایراد بگیری که چرا دارن میرن! خیلی خوب یادمه یه بار وقتی مادر و بابا جون میخواستند خداحافظی کنند، گفتی مامان بیا خودمونو سرگرم کنیم !!! چون شب قبلش برات توضیح داده بودم که ... . 

          نایت اسکین

دخترم . دختر عزیزم . اینجا بااااید برات از بابا بنویسم تا بدونی و هرگز فراموش نکنی که بهترین بابای دنیا رو داری . بهترین بابا . بابایی که هیچوقت نمیذاره { دوباره صفحه مات شد . نمیدونم این اشک دیگه چه صیغه ایه... خوب درست شد} هیچوقت نمیذاره حوصله ات سر بره . چه خواسته بغض کنی یا برای چیزی گریه کنی . به محض اینکه ناراحت میشی یا جایی ات درد میگیره میگه : بابا من طاقت اشکاتو ندارم . و تو با همه نازی که یه پرنسس ، یه شاهزاده کوچولو داره ، با بغض میگی: بابا بیا خوبم کن ! و بابا در کمتر از یک ثانیه خودش رو به تو میرسونه . فکر کن ساعتهایی که تو با بابا تنهایی ، نه تقریبا بلکه دقیقا تمام وقتش مال توئه . و وقتی من میام میگه مامان دختر نگو فرشته بوده . همه جور رعایت باباشو کرده . اصلا ما همکار بودیم . هر چند میدونم و میبینم که خسته است .

        

        

 

               

 

تو عاااااااااااشق پارک رفتنی . و من چقدر شرمنده توام ... . هر از گاهی که فرصت میشه و تو رو پارک میبریم برخوردت با بچه ها خیلی دیدنی و شنیدنیه . البته من و بابا فقط شنونده و بیننده ایم . هیچوقت دخالتی نمیکنیم .

 

_خطاب به اولین بچه ای که مثل خودت آرومه و زیاد بدو بدو نمیکنه : دختر (یا پسر) اسمت چیه ؟ فلانی . اسم من آناهله میای با هم دوست بشییییم . و دیگه در تمام مدت بازی هواشو داری . و تمام حرکاتش رو زیر ذره بین میذاری.

 

_ اگه قدرتی داشته باشی عمرا نمیذاری در تمام پارک کسی توی صف بزنه و نوبت رو رعایت نکنه ! البته تا در توانت هست تذکرات لازم رو میدی . دختر نرو نوبت اونه ... پسر وایسا نوبت منه ، من میرم بعدش تو بیا سر بخور باشه؟ و گاهی بچه ها فقط نگات میکنن. مدیر من !

 

_ در حالی که میدونم هنوز دلت میخواد یکساعت دیگه بازی کنی ، بعد از چهار پنج تا سر خوردن یا تاب بازی : مامان هر وقت گفتی میریم ! ( آخه این حرفهات رو ثبت نکنم خیانت نکردم ؟؟ خودت بگو . )

 

                              

 

خدای من خیلی وقته آپ نکردما . دقیقا فردای تولد سه سالگی ات بود که برای اولین بار شنیدم که گفتی مامان من میترسم . یه گوشه مبل کز کردی و وقتی پرسیدم از چی؟ به سمت پنجره بالای حمام اشاره کردی . برام عجیب بود آخه تو نه از تاریکی نه از تنها موندن نه صدای باد یا  رعد و برق، از هیچی نمیترسی . حتی یه بار -یه هفته قبلترش- خونه عمو اینا همه پای سفره بودند و تو هم کنارشون نشسته بودی که یکدفعه برق رفت و همه جا مطلقا تاریک شد . من خیلی دور بودم . اما شنیدم که بلافاصله با صدای بلند گفتی یکی بمن بگه چی شد کی چراغا رو خاموش کرد؟ و کلا وقتی برق میره خیلی خونسردی . خلاصه  بغلت کردم و با هم پای پنجره رفتیم . گفتم: ببینم دخترم چی دیده که ترسیده . آهای اونجا کیه چیه اِ مامان تو  چیزی میبینی ؟ گفتی نه . و کلی با هم بعدش خندیدیم و حواست رو پرت کردم . همون موقع یادم افتاد به کارتون اسکوبی دو که میدونستم یه کم برای سن تو زیاده .اما تو خیلی علاقه نشون میدادی آخه مثل خودم عاشق هیجانی . حدسم درست بود الان که خیلی وقته شبکه پرشین تون رو نداریم دیگه اصلا ندیدم همچین چیزی بگی . و چقدر خوب که کارتون های شبکه هدهد واقعا استانداردتره و تو رو حسابی سرگرم میکنه

 

             

 

و اما اندر حکایت این دو هفته ای که گذشت . عزیزکم تو یه سرما خوردگی کوچولو رو با موفقیت پشت سر گذاشتی. گوش سمت راستت یه عفونت جزیی داشت بمیرم . اول گفتی دندونم درد میکنه و بعد متوجه شدی که درد گوشِت هست . اون شب بهت قطره استامینوفن دادم.صبح که بیدار شدی گفتی مامان بریم دکتر  . و چه دکتر مهربونی و البته بیمار محترمی . دم در مطب شک داشتی که بیای تو . دکتر گفت بیا یه جایزه بهت بدم . یه دستکش یه بار مصرف برداشت، بادش کرد و گفت ببین چه بادکنک قشنگیه . آقا اینو بدین به دختر خانومتون . تو هم اومدی و از بابا گرفتی همه چی عادی شد .

 

 دکتر: اسمت چیه؟

 

 تو : آناهل .

 

- با من دوست میشی؟

 

- آره که میشم .

 

یه چوب بستنی برای من یکی هم برای تو . دهنت رو باز میکنی من ببینم ؟ 

 

- آره . ( خیلی راحت اجازه دادی گلو و گوش و سینه ات رو چک کرد و بعد موقع رفتن ... )

 

تو : خدافظ دکتر خوب !!!!!!!

 

دکتر : خدافظ دختر خوب و ناز . میدونی من خیلی دوستت دارم  ؟ خیلی .

 

و به خاطر داشتن تو به ما تبریک گفت . خدا رو شکر با استفاده اولین بار شربت هات، درد و تبت قطع شد و دیگه درد سراغت نیومد و تبت هم بعد از دو روز کاملا برطرف شد . اما اونی که میومد و خودش میگفت مامان دارو هام رو بده زودتر خوب بشم تو بودی . اونی که شربت هاش رو توی سرنگ میکردم و خودش توی دهنش فشار میداد و بدون اینکه اخم به ابرو بیاره منتظر بعدی میموند تو بودی . اونی که خونه عمو اینا وقتی بهش تعارف کرده بودند هندونه بخور گفته بوده: بابام باید بگه چی بخورم ( چون بابا گفته بود باید رعایت کنی همه چی نخوری تا خوب بشی ) تو بودی !!!

 

دکتر دیگه ای که اونم خیلی مهربون و با حوصله بود حتی بیش از این ، دندانپزشکت بود که تو و بابا پیشش رفتین . فکر کن اونقدر ارتباط خوبی با هم برقرار کرده بودین که تو حدود 20دقیقه دهنت رو باز نگه داشتی تا دندون آخرت رو پر کنه . بدون هیچ اعتراضی یا شکایتی.

 

خدا همیشه تو رو سلامت حفظ کنه .

 

       

 

دیگه باید بیام بخوابم .. شبت خوش بهترین هدیه خدا . 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

گیلدا
30 شهریور 91 8:29
سلام.ماشااله به این دخمل خانم و گل.چقدر زود بزرگ شدی کوچولو.انشااله همیشه سالم و شاد باشی و خنده روی لبانت باشه
مامان ماهان عشـ❤ــق
30 شهریور 91 16:12
آناهل خانم نگیر این ژستا رو که میخورمت.مامانی هم که هنرمندی رو تموم میکنه روی اون موهای ابریشمی.
البته من توی کتاب یا سایتهای زیادی دیدم که گفته شده ترس از سنین سه سالگی تا 5 سالگی و حتی درمواردی تا 7 یا 8 سالگی سراغ بچه ها میاد.چون تو این سنین(3تا5)قدرت تخیل بچه ها خیلی بالاست.ماهان هم با وجودی که از وقتی یه سال و نیم بود جدا میخوابید و هیچ ترسی نداشت یه مدت ترس اومده بود سراغش.البته از چیزای خیالی نمیترسید فکر میکرد شب ممکنه مار یا گرگ بیاد تو خونمون.


آره ترس طبیعیه . اما این اولین و تنها باری بود که این رو گفت و حدس زدم بیشتر یه ژست تقلیدی بود.چون بعد از تمام شدن کارتون بود.

عاشق باران
31 شهریور 91 13:08
وای که اون عکس وسطیش چقدر نازه ماشالله
عاشق باران
31 شهریور 91 23:28
من که حسودیم شد...واقعا باید به خودتون ببالید که چنین دختری دارید...خدا حفظش کنه و سایه شما رو هم بالای سرش نگه داره
می بوسمت آناهل جون


باران ما رو هم ببوسید .
آوا مامان رادین
1 مهر 91 9:26
بهتون تبریک میگم برای این فرشته خوب و مهربون. خدا حفظش کنه و شما رو هم نیز در کنار اون همیشه سلامت نگه داره.
فهیمه
1 مهر 91 9:41
هستی هنوز؟


آره
فهیمه
1 مهر 91 9:49
راستی ممنون که یادم انداختی اول ماهه و من عکس پست ثابت رو عوض نکردم میگم عکسای فرشته ی خودت که خیلی بی نظیره.... هنوز پستت رو نخوندم اما می بینم که بازم از این عکسائی گذاشتی که قراره دل ما رو ببره؟؟؟؟؟!!!! چرا یه کمی رحم و مروت نداری؟ خب دلمون ضعف میره برا رمز برو خ
مامان نفس طلایی
1 مهر 91 11:28
چه زیبا نوشتی عزیزم ... انشالله خدا هر سه تون رو در پناه خودش حفظ کنه ... چه دخمل نانازی .... هزار ماشالله
مامان گیسوجون
1 مهر 91 11:38
سلام عزیزم ماشاا... هزار ا... اکبر آناهل جونم واقعاً خوشگله مثل کارت پستال ها می مونه آفرین به اینمه هوش و شیرین زبونی الهی همیشه شاد باشید با این دخمل طلای نازو خوشگل بوسسسسسسسس
فهیمه
1 مهر 91 14:30
عزیززززززززززززززززم چه دخمل حرف گوش کن و نازی
خدا حفظش کنه برات زهره جون
فقط یه چیزی: توی یه کتاب خوندم که وقتی بچه ها می ترسن نباید دور اتاق چرخید و مثلا" پشت پرده رو گشت و به بچه بگی: ببین اینجا هیچی نیست!
چون اینجوری شرایط بدتر میشه و بچه فکر میکنه پس اون موجود وجود داره ولی از پدر و مادرش باهوش تره و خودشو مخفی کرده تا پدر و مادر برن و بعد بیاد سراغش.
البته امیدوارم دیگه اصلا" پیش نیاد که بخوای دنبال راه حل بگردی
مامان لنا
1 مهر 91 16:38
خیلی نازی خاله جون ماشاا... از صورتش پیدا هست که خیلی خانمه آفرین فرشته کوچولو. مرسی به ما سر میزنین
تارا
2 مهر 91 9:39
فتبارک الله احسن الخالقییییییییییییین!!!
چشم حسودش کور شه ایشالله. مامان زهره کاش با فریبا اینا بیاین عروسیمون که آناهل خوشگلمو ببینم


یعنی یعنی این یه دعوت رسمی بود؟؟؟ تاراجون لطف داری. ممنون .
شهرزاد مامان حسین
2 مهر 91 12:47
سلام زهره جان. هزار ماشاله. آناهل یکی از زیباترین بچه هاییه که من دیدم. حتما حتما براش اسفند دود کن هر بار که عکسشو می ذاری این جا. ماشاله چقدر هم خانومه. واقعا یه پرنسس تمام عیاره. خدا حفظش کنه. ممنون که همه ی پست ها رو می خونی و ممنون از این پیام های قشنگ و انرژی بخشت.
مامان ترانه
2 مهر 91 21:18
عزیز خاله روز به روز ناز تر میشه بوس عزیزم یه عالمه .....موهاشو خودتون شینیون میکنید ؟؟؟؟؟؟؟؟خیلی نازه


لطف دارید . البته آناهل هم خودش استاد شده . به بابا جونش میگه بشین موهاتو یه شنیون بزنم عروس بشی .
تارا
3 مهر 91 7:54
دعوت کاملا رسمیه عزیزم. من خیلی زیاد خوشحال میشم اگه بیاین. با فریبا هم حرف میزنم




ممنون عزیزم چی بهتر از یه عروسی کردی . متاسسسسسفانه کار بابای آناهل مرخصی ناپذیره. صد حیف . ایشالا ماه عسل بیاین اینجا.
ابراهیم
5 مهر 91 7:27
سلام به طور اتفاقی توی یه سرچ وبلاگ شما رو دیدم واقعا جالب بود برام،ازینکه یه مادر به این قشنگی داره تک تک خاطرات کودکی دخترش و برای همیشه داره زنده نگه میداره واقعا لذت بردم انشاءاله که خیر و برکت دخترت و ببینی یه جورایی حسودیم شد
زینب(عمه آرتمیس)
6 مهر 91 20:31
سلام,دختر خیلی نازی دارین.با اجازتون میخوام به دوستای آرتمیس اضافش کنم.اگه دوست داشتین شما هم به ما سر بزنین
نرگس ولی
13 مهر 91 1:01
سلام زهره جون. الهی بگردم دخترت چه ناز شده. هم باهوش هم فهمیده هم خانوم. واقعا بهت تبریک میگم عزیزم. میبوسمت آناهل جونم..


ممنون نرگس جان . تسلیت میگم فوت پدر عزیزت رو . برات بهترین ها رو آرزو دارم .
مریم مامان سلما
13 آبان 91 4:13
سلام عزیزم ماشاالله خیلی دختر نازی دارین خدا حفظش کنه مثل ماه میمونه این گل دختر