به تو افتخار میکنم
الان ساعت 11 و 10دقیقه صبحه.دخترم تو هنوز برنگشتی. دل من و بابایی برات یه ذره شده . امروز صبح زود مادربزرگ اومد خداحافظی کرد تا با عمو عنایت و دختر عمو راضیه برن تفریح(هنوز نمیدونم کجا). تو هنوز خواب و بیدار بودی. صداش رو که شنیدی گفتی : کی بود؟ گفتم : مادربزرگه ، خداحافظی کرد. بلافاصله بلند شدی و از پشت پنجره نگاه کردی وقتی دیدی دارن سوار ماشین میشن گفتی : برم ....برم.......مامان لباس .. بپوشم .. برم.
وقتی عمو اینا فهمیدن خوشحال شدن صبر کردن تا تو هم آماده بشی. میخواستم مامیت کنم اما تو که نگران بودی نکنه به اونا نرسی ، زدی زیر گریه . (البته اینم بگم تو هیپوقت عادت نداری پشت سر کسی گریه کنی.) هیچی دیگه بابا تو رو برد تو ماشین نشوند تا خیالت راحت باشه. من سریع برات یه کم صبحونه و چیز میز گذاشتم بابا هم لباسا و عروسکهاتو گذاشت. و اینچنین بود که تو به اولین سفر اکتشافی متحورانه مستقلانه به دل کوه و دشت و ...(؟) قدم گذاشتی.
البته قبل از این وقتی فقط 3-4 ماهه بودی دو روز در هفته کلاسهام دو شیفت شده بود و تو پیش مادر و باباجون میموندی و تابستان 89 هم که هر روز هفته کلاس میرفتم تو همش پیش بابای مهربون میموندی. اون حسابی هوات رو داشت و انصافأ پیش بابا از هر جای دیگه راحت تر بودی.
راستش همیشه دوست داشتم خیلی خیلی مستقل باشی .و تو همونی که از خدا میخواستم .....نه........خیلی بهتر .. باور کن خیلی بهتر.
ساعت یه ربع به ٧: فرشته کوچولو بالاخره از سفربرگشت. حدس بابا درست بود. آبشار مارگون. وقتی از راه رسیدی باشور و حال زیادی برام تعریف کردی که :صدای آب زیااااااااااااد بود هووووف.....هوووووووووووف.... .
همسفرات که حسابی راضی بودند. آخه دختر باشخصیت من نه اعتراض کرده نه گریه . کلی هم بازی کرده . ببین چقدر مامان بابا فیس تو رو میکنن . حق دارن دیگه . خدا نگهدار تو باشه همیشه همیشه.
اینم عکسایی که عمو و راضیه گرفتن . دستشون درد نکنه .
خوش به حال این عروسک نازت
فکر کنم صدای آبشار یه کم نگرانت کرده مامان