پارک بادی
شب یکشنبه افطار دعوت خاله زهرا بودیم. به خاطر شما افطار رو بردیم توی پارک خوردیم . همه بچه هایی که اومده بودن پارک بادی از تو بزرگتر بودن و فقط شما بودین که با چهار نفر بادیگارد اونجا تشریف داشتین.تو با احتیاط بالا و پایین میپریدی. یه کم که گذشت خلوت شد و روی اون سرسره بادی بزرگی که تو بودی بچه ی دیگه ای نبود. تو دیده بودی که بچه ها از پله ها بالا میرن و از سرسره پایین میان اما ریسک نمیکردی . تا اینکه باباجون کمکت کرد یواشکی تو رو بالای سرسره برد و تو سر خوردی اومدی پایین . چقدر لذت داشت خدایا . هیچوقت چشمات رو یادم نمیره که پر از خوشحالی بود . دیگه شروع شده بود . خودت بالا میرفتی و سرمیخوردی و میگفتی دوباره نوبت آناهله و .....
هنوز بچه ای ندیدم این اندازه مقید به رعایت نوبت باشه . یه روز که دختر همسایه انیسه اومده بود باهات تاب بازی کنه، هر کدومتون رو ٢٠شماره تاب میدادم . بار ششم انیسه سرگرم یه اسباب بازی دیگه شد و نمیخواست سوار شه . مگه شما دست بردار بودی . نهههههههههه نوبت انیسه است. خلاصه با یه کلکی راضیش کردم سوار شه.
راستی قالب وبلاگت رو با کمک عمو سامان عوض کردیم . ایشالا که دوستش داری .