بخواب فرشته من
دیشب اولین شبی بود که یه کوچولو از مامان بابا دورتر خوابیدی خانوم خانوما. به قول خودت :
بزُُُگ شدم تخت خودم میخوابم . پیش مامان بابام نمیخوابم .
منم میگفتم تو خانوم شدی . دیشب بهت گفته بودم بابایی میخواد تختت رو آماده کنه . با وجود اینکه در طول روز اصلا نخوابیده بودی ، اما تا آماده نشد خواب به چشم مبارک نیومد. بابا خسته بود و من یکی دوبار سعی کردم قانعت کنم که این کار رو بذاریم برا فردا . اما شما محکم میگفتی :
نه ، بابا داره تختمو آماده میکنه.
خلاصه بابا دلش نیومد و دست به کار شد . چون نمیخواستیم زیاد ازمون دور بشی (به جای اتاق خودت) یه کم تخت خودمون رو پایین تر کشیدیم و اونو بالای سرمون جا دادیم تا شما بشی تاج سرمون. میدونستم اینطوری برات خیلی ذوق داره و خاطره خوبی برات میمونه. راستش قبل از این قصد نداشتم که به این زودی ها برای جدا خوابیدنت اقدامی بکنم . مخصوصا توی وب یکی از دوستای نی نی وبلاگی هم دیده بودم ، یه حدیث از پیامبر نوشته بود که وقت مناسبش ١٠ سالگیه . نمیدونی چقدر خوشحال شدم . حتی یه خانم روانشناس تآکید میکرد تا پنچ سالگی اصلا بچه رو جدا نخوابانید. اما بعد کلی اینور و اونور سرچ کردم و یه کتاب خوب که بعدا درباره اش مینویسم و .... خلاصه با دلیلهای منطقی دیدم که دوسالگی بهترین سن برای اینکاره.
مامان فدات. دیشب از شدت خواب پلکهات روی هم میافتاد اما نشسته بودی و به کارهای من و بابا نگاه میکردی. بالاخره آماده شد.بعد از اینکه کلی ذوق کردی و رویش بالا و پایین پریدی ، اومدم پیشت خوابیدم و برات یه دو تا قصه گفتم اونقدر خسته بودی که زود خواب رفتی. امروز هم که جمعه بود ، از صبح هر کسی رو دیدی دعوت کردی تختت رو ببینه مخصوصا عمو واحد و ننه بزرگ و آبجی فاطمه رو دعوت کردی باهات روی تخت بخوابند و اونا هم لبیک گفتند. و اما آخر شب وسط مسواک زدن گفتی : مامان تختت نخواب بیا پیش من بخواب. گفتم آخ جوووووون، باشه، میام پیشت میخوااااااااااابم؛ برات قصه میگمممممممم؛ وقتی خواب رفتی میرم پیش بابا براش قصه میگم اونم بخوابه، باشه؟؟!! قبوله ؟؟ باخوشحالی گفتی : قبوله.
وای که چقدر این لامپ خوابت رو دوست داشتی .
اینم عکس مسواک زدنت مامانی که هنوز خیلی برات مهمه که بدون مسواک نخوابی . البته دو سه بار هم در طول روز مشغولی. مقدار خمیر دندانت رو جوری تنظیم میکنم که سر جمع روزانه اندازه دوتا نخود بشه. همیشه بعد از اینکه خودت یه کم باهاش بازی میکنی مسواکت رو به من میدی و میگی دکتر لیمویی گفته مامانا بزنن و تکون نمیخوری تا همه دندونهات رو مسواک میزنم . تو چی هستی مامان ؟؟؟؟ها؟؟؟؟