قصه های مامانی
مامانی، همه قصه هایی که برات میگم ساخنه خودمه .بزرگ شدی خورده نگیری. فکر کن شبی چهار پنج تا قصه لازمه تا خواب بری . نمیشه که هر شب دو تا رو، هی تکرار کنم ، فدای روی ماهت. اول یه قصه از کارهای خوب اون روزت میسازم بعد یه قصه از کارهایی که دوست دارم انجام بدی . بعد هم سفارشیِ خودت... . قصه فیل آتش نشان، نظیف، جوجو، ...
این قصه ها برای جدا شدنت از شیر ، خیلی به هر دومون کمک کرد ؛ و خیلی جاهای دیگه.
چند روز پیش داشتم قصه ای برات میگفتم که بدونی وقتی کسی خواب باشه نباید سرو صدا کنیم . نباید صداش بزنیم. گناه داره و ....
دیشب ساعت سه بیدار شدم و تا شش و نیم خوابم نبرد. اومدم پای کامپیوتر و پست قبلی رو گذاشتم . شما صبح ساعت هشت بیدار شدی . اما اونقدر خواب داشتم که به سختی پلکهامو باز نگه میداشتم . بعد از اینکه صبحونه ات رو برات توی سفره گذاشتم توی رختخواب رفتم و گفتم مامان اجازه میدی یه کم بخوابم. چیزی نگفتی . و منم دیگه چیزی یادم نمیاد . وقتی بیدار شدم دیدم ساعت نه شده . تو کنارم ایستادی و گفتی :
مامان من صدا صدا نکردم ، تو بخوابی.
وای از من . باورم نمیشد که تو نزدیک به یک ساعت با اسباب بازی هات خودت رو سرگرم کردی . درسته میدونستم کاری داشته باشی مادر بزرگ هست ولی.... .