✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

امیدمی

1390/8/28 13:41
593 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز نازم، این چند روز خیلی سرم شلوغ بود . دوشنبه ، قبل از اینکه از رختخواب بیرون بیام ، کارهام رو یادداشت کردم. اما چه روزی شد!!! یه روز سراسر    نه  !

www.smilehaa.org         از وقتی بیدار شدی یه ریز میگفتی    نه .. نههههه ...   نهههههههه                    www.smilehaa.org

تا آخر شب . اونقدر به تمام خواهش هام ، پیشنهاد هام و التماسهام ، نه گفتی  که سرم از شدت فشار داشت گیج میرفت .

www.smilehaa.orgچون هر بار کوتاه اومدم و خودم رو راضی کردم که اقتضای سن دو ساله هاست . به جز یک بار که بدون لباس و حوله قصد داشتی از حمام بیرون بری.                   www.smilehaa.org

و این تنها لحظه ای بود که یه کوچولو اعتراض کردی اما باز هم قبل از اینکه اشکهای نازت رو ببینم با یه بازی دیگه سرگرمت کردم.

                                                        www.smilehaa.org

اون شب از شدت خستگی به سختی خواب رفتم در حالی که فقط نصف کارهام به انجام رسیده بود .              www.smilehaa.org

وقتی اون روز رو مرور  کردم ، فهمیدم اشکال کار کجا بوده . آخه هیچ جای برنامه ام اسم قشنگ تو نبود ؛ این یعنی وقتی هم که با تو صحبت میکردم به فکر کارهای خودم بودم. خوب طبیعیه که اینجوری بشه ناز گلکم. ببخشید مامانی ، ببخشید نانازم . نباید این تجربه رو فراموش کنم . به همین خاطر یادداشتش کردم. 

دوستت دارم ... دوستت دارم  ... دوستت دارم .

سه شنبه هم که عید بود و تعطیلی و مهمونها و سرگرمی های تو و خستگی و نخوابیدن و ویروسها و تب نیمه شب تو و .......

خدایی مامانی وقتی تو سرما میخوری ، من و بابا تمام سعی مون رو میکنیم که یه وقت به بچه ی دیگه ای سرایت نکنه . کاش بقیه هم رعایت کنند!!!                www.smilehaa.org

 

خدا رو شکر دو روز بیشتر طول نکشید. به محض اینکه بابایی اومد خونه و دید تب داری گفت راه بیفتیم بریم پیش دکتر چاوشی . در تمام مسیر برات قصه دکتر ها رو میگفتم. وقتی نوبت تو شد خیلی راحت دهنت رو باز کردی تا معاینه بشی . و تمام مدت هیچ اعتراضی نکردی .  دکتر گفت سینوسهات کمی درگیر شدند . این اولین بار بود که آمپول میزدی . بهت گفتم مامان یه کوچولویی دردت میگیره ، ولی ناراحت نشو بعدش خوب میشی.   وقتی دکتر آمپولت رو زد اونقدر ساکت بودی که تمام دلم ریش شد. نگاهت کردم و دیدم اشکت روی صورتت پخش شده

                                                     www.smilehaa.org

اما اصلا سر و صدا نکردی . وقتی بغلت کردم محکم بهم چسبیدی و یه کوچولو صدات بلند تر شد.

                                                    www.smilehaa.org

دکتر هم تعجب کرد و گفت خیلی صبوره ، عجیبه هیچ اعتراضی نکرد. من و بابا هم در حضور تو از دکتر تشکر کردیم که ممنون دخترمون رو خوب کردی ؛ که بعدها هم از از آمپول زدن نترسی مامان.

                                                     www.smilehaa.org

 

همیشه بهت افتخار میکنم عزیزم . تو تاج سرمی . همه وجودمی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان ارميا
28 آبان 90 12:26
نازي دختر گل. نبينم مريض بشي.
گیلدا
28 آبان 90 13:47
سلام.خیلی جالب بود . ولی امیدوارم هیچ بچه ایی هیچ وقت مریض نشه.انشااله همیشه سالم و شاد باشه
امیرمسعود
28 آبان 90 13:52
عزیز دلم تو باعث افتخار مامان بابایی هستی مواظب خودت باش تا زود خوب بشی .
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
28 آبان 90 15:44
سلام آناهل جون.بهتر شدی؟؟ماهان هنوز تغییر نکرده.خدا کنه زود زود هر دوتاییتون خوب بشین.


آخی . من خوب شدم خدا رو شکر. ایشالا ماهان هم خوب میشه.
مامان ماهان
28 آبان 90 15:55
ای جونم مواظب خودت باش که دیگه مریض نشی عزیزم
مامان آدرین
28 آبان 90 16:59
اول باید بگم چه اسم زیبایی داری ناناز خیلیم بهت میاد آفرین به مامان وبابا که این اسمو روت گذاشتن .ودوم برات آرزوی سلامتی میکنم فرشته زیبا
عاشق باران
28 آبان 90 20:15
آخی چه دختر صبوری آفرین خدا کنه باران منم همین طور باشه من که طاقت ندارم
مامان پریاگلی
30 آبان 90 19:26
بمیرم برات فرشته کوچولوی عزیزم خدا کنه دیگه هیچ وقت هیچ وقت مریض نشی تا مجبور بشی آمپول بزنی ، آفرین که این همه صبوری از خودت نشون دادی و مامانی و بابایی رو به گریه ننداختی
ندا
2 آذر 90 13:42
قربون این دختر شجاع !!! امیدوارم که همیشه سالم باشی و هیچ وقت مریض نشی عسل