امیدمی
عزیز نازم، این چند روز خیلی سرم شلوغ بود . دوشنبه ، قبل از اینکه از رختخواب بیرون بیام ، کارهام رو یادداشت کردم. اما چه روزی شد!!! یه روز سراسر نه !
از وقتی بیدار شدی یه ریز میگفتی نه .. نههههه ... نهههههههه
تا آخر شب . اونقدر به تمام خواهش هام ، پیشنهاد هام و التماسهام ، نه گفتی که سرم از شدت فشار داشت گیج میرفت .
چون هر بار کوتاه اومدم و خودم رو راضی کردم که اقتضای سن دو ساله هاست . به جز یک بار که بدون لباس و حوله قصد داشتی از حمام بیرون بری.
و این تنها لحظه ای بود که یه کوچولو اعتراض کردی اما باز هم قبل از اینکه اشکهای نازت رو ببینم با یه بازی دیگه سرگرمت کردم.
اون شب از شدت خستگی به سختی خواب رفتم در حالی که فقط نصف کارهام به انجام رسیده بود .
وقتی اون روز رو مرور کردم ، فهمیدم اشکال کار کجا بوده . آخه هیچ جای برنامه ام اسم قشنگ تو نبود ؛ این یعنی وقتی هم که با تو صحبت میکردم به فکر کارهای خودم بودم. خوب طبیعیه که اینجوری بشه ناز گلکم. ببخشید مامانی ، ببخشید نانازم . نباید این تجربه رو فراموش کنم . به همین خاطر یادداشتش کردم.
دوستت دارم ... دوستت دارم ... دوستت دارم .
سه شنبه هم که عید بود و تعطیلی و مهمونها و سرگرمی های تو و خستگی و نخوابیدن و ویروسها و تب نیمه شب تو و .......
خدایی مامانی وقتی تو سرما میخوری ، من و بابا تمام سعی مون رو میکنیم که یه وقت به بچه ی دیگه ای سرایت نکنه . کاش بقیه هم رعایت کنند!!!
خدا رو شکر دو روز بیشتر طول نکشید. به محض اینکه بابایی اومد خونه و دید تب داری گفت راه بیفتیم بریم پیش دکتر چاوشی . در تمام مسیر برات قصه دکتر ها رو میگفتم. وقتی نوبت تو شد خیلی راحت دهنت رو باز کردی تا معاینه بشی . و تمام مدت هیچ اعتراضی نکردی . دکتر گفت سینوسهات کمی درگیر شدند . این اولین بار بود که آمپول میزدی . بهت گفتم مامان یه کوچولویی دردت میگیره ، ولی ناراحت نشو بعدش خوب میشی. وقتی دکتر آمپولت رو زد اونقدر ساکت بودی که تمام دلم ریش شد. نگاهت کردم و دیدم اشکت روی صورتت پخش شده
اما اصلا سر و صدا نکردی . وقتی بغلت کردم محکم بهم چسبیدی و یه کوچولو صدات بلند تر شد.
دکتر هم تعجب کرد و گفت خیلی صبوره ، عجیبه هیچ اعتراضی نکرد. من و بابا هم در حضور تو از دکتر تشکر کردیم که ممنون دخترمون رو خوب کردی ؛ که بعدها هم از از آمپول زدن نترسی مامان.
همیشه بهت افتخار میکنم عزیزم . تو تاج سرمی . همه وجودمی.