به یاد بابابزرگ
دیشب عضله های کمر بابایی گرفتگی پیدا کرده بود و درد میکرد . من براش حوله گرم کردم. وقتی دیدم تو با تعجب بهم نگاه میکنی گفتم مامان اینو میذاریم روی کمر بابا خوب بشه . خسته اش شده . بعد از اینکه من گذاشتم یه چند لحظه مستقیم بابایی رو نگاه کردی ببینی چه تغییری میکنه . بعد با یه سوز عجیبی در حالی که بغض کرده بودی گفتی : بابا خوب شدیییی؟ بابا که از جای دیگه ای دلش پر بود ، طاقت نیاورد بغلت کرد و اشکهاش راه افتاد. گفت : آره بابا خوب شدم . خوب خوب شدم .ممنونم. اما تو وقتی اشکهای بابا رو دیدی بازم بغضت گرفت و گفتی :
من میخوام بابات بشم ! گریه نکن ! ناراحت نباش !
آخه بابایی همیشه صدات میکنه بابای من یا میگه بابام میشی؟
( خدا رحمت کنه بابابزرگ رو . روحش شاد )
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی