کیکمون
آخییییییییییی سلام مامان . بالاخره اومدم . قبلا هم گفتم ، وقتی توی وبت یا هر جای دیگه برات چیزی مینویسم همش فکر میکنم تو یه دختر بیست ساله ای یا همین حدودا. کنارم نشستی و به حرفام گوش میدی . قربونت بشم دخترم . مامان برات میمیره چه حالا چه بیست سال دیگه . تو مونس منی . نفسمی. خدا همیشه پشت و پناهت باشه .
دعوام نکنی مامانم . ببخشید اینقدر دیر اومدم . خودت میدیدی یه کم مشغول بودم . البته فکرم بیشتر از خودم . گاهی میومدی پیشم میگفتی مامان ناراحتی ؟ ناراحت نباش !! ببخشید که نگرانت کردم آناهلم . نه عزیزم من اصلا ناراحت نبودم . شاید تو فکر بودم . وقتی اینو بهت میگفتم میگفتی بخند مامان ! و اونوقت من دوباره شش دانگ مال تو میشدم و دنبال هم میدویدیم و چرخ فلک و ... . ممنون که اینقدر مواظبمی . تو و بابا تو مهربونی کورس گذاشتینا. کلی شرمنده دوستامون شدم . اصلا نتونستم به کسی سر بزنم. ایشالا که همشون خوش و خرم باشند . در اولین فرصت باید پاشنه رو بکشم و به همگی سر بزنم . ایشالا.
دیر نوشت: روز 29 آبان بابایی تا ظهر کلاس داشت ، گفتم امروز تولد مامانیه. کیک درست کنیم وقتی بابایی اومد با هم بخوریم . گفتی باشه (یه برقی تو چشمات درخشید که نگو). اما دیدم فر خراب شده و تو هم هر 5 دقیقه میپرسیدی مامان هنوز کیکمون درست نشده؟
چاره ای نبود . مواد کیک رو ریختم توی قابلمه و سرش رو زدم و زیرش رو روشن کردم . نمیدونی مامان، شانسی از همیشه خوشمزه تر شد. به قول خودت: اینقد خوشمزه شدهههه ( که ) نگو . البته به هر ترفندی متوسل شدم نتونستم تا اومدن بابایی جلوی شما رو بگیرم و دوتایی مراسم شمع فوت کردن رو انجام دادیم تا شما بتونی کیک رو ببُری و سهمت برو بخوری نوش جانت عزیزم .
اوووه دست بابایی هم درد نکنه . من دیدم یه نیم ساعتی تاخیر داره !! ....
اونم هر دومونو سورپرایز کرد مخصوصا تو رو ...