همه دوستت دارند
تو و بابا با عمو احسان و خانمشون . یه روز سرد آفتابی .
بابا میگه تو از بالای کوه عمو واحد رو دیدی . داد زدی :
عمو واحِِِِِِد ، دوسَم داریییییییی؟
عمو هم خدا رو شکر صدات رو شنیده و جواب داده :
من قربون تو میشم آره خیلی دوست دارم .
دیروز اومدی بهم گفتی: مامان بگو خدا رو شکر ! منم گفتم: خدا رو شکر ، خدا رو شکر که دختر خوبی مثل آناهل دارم . گفتی : نه! دستاتو بگیر بالا ! دستامو بالا گرفتم و گفتم خدا رو شکر که دخترم اینقدر خوبه عزیزه . اینقدر دوسش دارم . گفتی:
نه ! بگو خدا رو شکر که برای آناهل پازل خریدم !!!
و گفتم خدا رو شکر که برای دخترم آناهل پازل خریدم . و ....
صبح اون روز کلی صبوری کرده بودی و توی ماشین موندی تا مامان کارهاش رو انجام بده . موقع برگشتن یه پازل 12 تکه برات خریدم . اونقدر باهاش ور رفتی تا بالاخره تا شب میتونستی خیلی از تکه ها رو خودت سر هم کنی . البته اگه راهنماییت میکردم همه رو درست میکردی.
اینم وقتی میخواستی بادکنکت رو خودت باد کنی... ( با پمپ )
تو رو خدا ببین اون پات رو چطوری گذاشتی پایینش . مامان تو تمام تلاشت رو کردی باور کن . شاید پمپش خراب بوده .