✩𝘼𝙣𝙖𝙝𝙚𝙡✩𝘼𝙣𝙖𝙝𝙚𝙡، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
✩𝙈𝙮 𝙬𝙚𝙗𝙡𝙤𝙜✩𝙈𝙮 𝙬𝙚𝙗𝙡𝙤𝙜، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

748

بسیار سفر باید ..

                        مامان خوبم . ببخشید که اینقدر با تأخیر خاطراتت رو مینویسم . هفته پیش یه روز که من و بابایی کار داشتیم و باید کله صبح میزدیم بیرون ، شما هم ساعت هفت بیدار شدی و این توفیق اجباری نصیبمون شد که با هم بریم . وقتی برگشتیم ساعت حدود 10 و نیم بود و عمو اینا یه برنامه سفر یک روزه چیده بودند . به شما هم تعارف زدن و تو وقتی اومدی گفتی مامان اجازه میدی برم تفریح  ، چنان برقی توی چشمات میدرخشید که حسابی منو طلسم کردی . ساکت رو بستم و راهی شدی . از ساعت 3و 4 بعد از ظ...
2 بهمن 1390

..... با تو حکایتی دگر ........این دل ما به سر کند ......

مامان فدای همه شادیهات جمعه ای که گذشت . پیست اسکی سپیدان . خدا رو شکر . صبح که راه افتادیم بابا گفت اونقدر میریم تا برف پیدا کنیم  به دخترم قول دادم ببرمش برف بازی . وقتی رسیدیم برف میبارید . بوران عجیب و قشنگی بود. اولین بار بود گلوله های برفی به اون بزرگی میدیدم.                          بقیه اش تو ادامه است.. اینم عکس قشنگی که عمو سامان گرفت . اگه گفتی آناهل کجای عکسه . ...
25 دی 1390

یه تفریح جانانه

جمعه ای که گذشت          مسیر سپیدان                                                 خیلی خوش گذشت .. مخصوصا به شما خانوم خانوما . منم یه کوه نوردی حسابی کردم . وقتی برگشتیم گفتی مامان فردا دوباره بریم تفریح تو برو کوه من و بابا آب بازی میکنیم . باشه من که از خدامه. مامانی همیشه عاشق کوه بوده و میمونه  ... راستییییی! هفته قبل داشتی شبکه عربی مورد علاقه...
21 دی 1390

کاسه چشمم سرایت

هر چند هوا سرد شده، اما شال و کلاه کردن و رفتن تو دل این سرما یه لذتی داره که من و تو نمیتونیم ازش بگذریم . هر روز دلت میکشه بیرون یه دور بزنی که اغلب با مادر بزرگ میری . هفته پیش وقتی برگشتی گفتی یه چیزی تو پامه . نذاشتی دقیق نگاه کنم گفتی نه نبود . وقتی بابایی اومد دوباره نشستی و پاهات رو بالا آوردی داشتی خودت بررسی میکردی که بابا هم کمکت کرد و گفت آره یه خار توی پاشه . چون چند ساعت گذشته بود دور و برش یه هاله قرمز گرفته بود که معلوم بود درد زیادی هم داره . تو رو توی بغلم خوابوندم و یه کم برات توضیح دادم . بابا هم با یه سوزن که کاملا ضدعفونیش کرده بود شروع کرد . من بمیرم که چقدر درد کشید...
11 دی 1390

795 هزار بار شکر!

مامان خوبم .....   ٧٩٥ شب کنار هم خوابیدیم . نگاه کردن به تو عبادتم بود و بوسه زدن به دست کوچولوت که وسط دستهام قایمش میکردم ، مسکّن همه خستگی ها و دغدغه های روزانه ام .  تااااااااااااااا  مهر امسال . دیشب بابا خیلییییییی دلش کشیده بود  بیای پیشمون بخوابی ؛ بهت گفت : بابا میخوای امشب بیای مهمونمون بشی؟ بلافاصله گفتی : نه ، نمیخوام !!                 نمیدونی چقدر بابا ذوقت رو کرد . طاقت نیاوردو اومد مثل همیشه بغلت کرد و گفت حالا دیگه نمیای، ها ، میکشمت.....     &nb...
11 دی 1390

نقاشیهای تو

همیشه دست به قلمت خوبه مامان . یعنی اگه بخوام یه نمودار از کارهای روزانه ات بکشم حداقل 40 یا 50 درصدش سهم نقاشی کشیدنت میشه . همیشه از من بابا یا عموها میخوای که کمکت کنیم . رنگهای زرد و نارنجی و سفید و مشکی و قهوه ای رو دقیقا میشناسی . البته رنگ زرد رو خیلی وقته . شاید از 4 ماه پیش . وقتی میخوای بابا یا منو مجبور کنی که کارمون رو رها کنیم و پیش تو بیایم میگی : معلمم بیا بلدم ( یادم ) بده !!    اینم چندتا از کارهای قشنگت: اینم چندتا از کارهای قشنگت: تازه میتونستی دایره رو درست بکشی که برات یه خورشید کشیدم اون خورشید های مشکی و قهوه ای رو کامل خودت کشیدی . تو تقصیری نداری مامان آخه نمیخواس...
10 دی 1390

کیکمون

         آخییییییییییی سلام مامان . بالاخره اومدم . قبلا هم گفتم ، وقتی توی وبت یا هر جای دیگه برات چیزی مینویسم همش فکر میکنم تو یه دختر بیست ساله ای یا همین حدودا . کنارم نشستی و به حرفام گوش میدی .  قربونت بشم دخترم . مامان برات میمیره چه حالا چه بیست سال دیگه . تو مونس منی . نفسمی. خدا همیشه پشت و پناهت باشه .             دعوام نکنی مامانم . ببخشید اینقدر دیر اومدم . خودت میدیدی یه کم مشغول بودم . البته فکرم بیشتر از خودم . گاهی میومدی پیشم میگفتی مامان ناراحتی ؟ ناراحت نباش !! ببخشید که نگرانت کردم...
10 دی 1390

اولین خواب آناهل با بابایی

. بابای مهربون دیروز برای برگرداندن عکسهایی که غیب شده بودن کلی وقت گذاشت .دخترم میدونم بابایی به عشق تو اینا رو میذاره. فداش میشم گردنش درد گرفته بود . آخر شب یواش اومد کنار تو خوابید. بوست کرد و به محض اینکه چشماشو بست خواب رفت                                              اولین خواب آناهل تو بغل بابایی   ...
9 دی 1390