بسیار سفر باید ..
مامان خوبم . ببخشید که اینقدر با تأخیر خاطراتت رو مینویسم .
هفته پیش یه روز که من و بابایی کار داشتیم و باید کله صبح میزدیم بیرون، شما هم ساعت هفت بیدار شدی و این توفیق اجباری نصیبمون شد که با هم بریم . وقتی برگشتیم ساعت حدود 10 و نیم بود و عمو اینا یه برنامه سفر یک روزه چیده بودند. به شما هم تعارف زدن و تو وقتی اومدی گفتی مامان اجازه میدی برم تفریح ، چنان برقی توی چشمات میدرخشید که حسابی منو طلسم کردی . ساکت رو بستم و راهی شدی . از ساعت 3و 4 بعد از ظهر همینطور چشم به راهت بودم . نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر برام سخت بود و دیر گذشت . با وجود اینکه اولین باری نبود که تنهایی سفر میری . نمیخواستم زنگ بزنم . میترسیدم با شنیدن صدای من و بابا دلتنگ بشی . مادربزرگ و دختر عمو هم باهات بودند و نگران نبودم که حوصله ات سر بره یا مشکلی داشته باشی . بابا شماره عمو رو گرفت و گفت که نزدیک کازرون هستید ؛ اما قصری آناهل جا مونده. هنوز تلفن بابا قطع نشده بود که اشکای من سرازیر شدانگار دنبال بهونه میگشتم . نمیتونستم خودم رو ببخشم . آخه چرا یادم رفته بود. تو عادت نداری جای دیگه ای کارت رو بکنی .
... ساعت حدود 8یا 9 بود که برگشتید...
... ساعت حدود 8یا 9 بود که برگشتید...
من فدای تو بشم عزیز نازم ، وقتی اومدی خونه خیلی انرژی داشتی . با هیجان زیادی برام تعریف میکردی . میدونستم همسفر خوبی هستی . جریانات اجابت مزاج شما هم بماند . فقط اینو بگم که همه سعیت رو کردی که همسفرات رو اذیت نکنی . خیلی صبوری کرده بودی قشنگم .
و اینم دو تا عکس قشنگ دیگه ...