بابا عزیزی ما
نمیدونم از کجا شروع کنم. نیم ساعتی هست اینجا نشستم و این صفحه خالی رو نگاه میکنم . همه خاطرات این چند هفته جلوی چشمام رژه میرن . این مدت لپ تاپ حسابی به هم ریخته بود . اونقدر که نمایندگی اش هم نفهمید اشکالش از کجاست . چه برسه به تعمیرش . اما بالاخره بابایی همت کرد و مشکلش رو پیدا کرد و از قبل هم بهتر درستش کرد . این بود که من و تو نتونستیم از طریق وبت سر وقت به بابایی تولدش رو تبریگ بگیم . و حالا با تأخیر ...
اینها رو توی چشمهات میخونم و از زبون خودت مینویسم ..
بابا عزیزی ، خیلی دوست دارما .
تولدت مبارک . همیشه خوشحال باش . ( -خوشحال باش- این روزا تکه کلام تو بود)
بابایی ممنونم به خاطر همه لبخندهایی که از ته دل برام میزنی .
ممنونم به خاطر همه لحظه هایی که عاشقانه بهم نگاه میکنی .
ممنونم که هییییییییییییییچ وقت سرزنشم نمیکنی ، حتی با یه نگاه کوچولو،
و توی همممممممممه نگرانیها و دلواپسیهای کودکانه ام حامی من بودی و حق رو به من دادی .
من هم بهت تبریک میگم همسر عزیزم . و به خاطر همه مهربونیات ازت ممنونم . همیشه شاد و سلامت باشی . یادته از سر کار اومده بودی و زیر لب گفتی پام درد میکنه ؛ در حالی که فکر میکردم آناهل سخت مشغول دیدن تلویزیونه سریع اومد و زانوت رو بوس کرد . یادته همین دیشب بعد از اینکه یه کم باهاش بازی کردی چطور کف دستهات رو میبوسید. این فرشته ، مثل خودت ، معدن احساسه .
این فرشته لایق بهترین پدر دنیاست ،
و تو اون بهترین هستی.
همین جمعه ، بازم پیست و تیوپ سواری و آدم برفی و ...
مامان خوبم ، شیطونیها و شیرین زبونیهات رو مجبورم یه وقت دیگه بیام بنویسم .