شخصیت واقعی تو
سلام عزیز نازم. ساعت 4 صبحه . همیشه وقتی کنارت هستم و تو خوابی اونقدر دلم برات تنگ میشه که باید خودمو با یه چیزی سرگرم کنم وگرنه میترسم با گرفتن دستهات وبوس کردنت و ... بالاخره بیدارت کنم .
فدای محبتهات . فدای حرف شنویهات . فدای مهمونداریهات.
فدای لحظه های فراوونی که میگی من مامانتم بیا سرت رو بذار رو پام. بعد میگی میخوای قصه بگم خوابت کنم ؟ یا میگی بذار موهاتو خوشکل کنم ، عروس بشی ، ناز بشی .
فدای لحظه هایی که میدونی من میخوام غذا درست کنم یا ظرف بشورم و میگی برو کاراتو بکن من نقاشی میکشم .
فدای نگرانیهات. اون لحظه هایی که حتی اگه بخاطر حساسیت، کسی بینی اش رو بالا بکشه ، بلافاصله میای کنارش و میگی چی شده ؟ نگران شدی ؟ و تا خیالت راحت نشه ترکش نمیکنی و خدا نیاره لحظه ای رو که فکر کنی مامان یا بابا ناراحتند . خودت رو توی بغلمون میندازی و میگی دیگه ناراحت نباش ، ناراحت میشما ! و اگه خوشحال نشیم خیلی زود بغض کوچکت میترکه و من بمیرم برا اون لحظه که اشکات روی گونه هات میریزه .
فدای وقتی که به هر دلیل _حتی به خاطر شخصیت کارتونی مورد علاقه ات _ اشکهات سرازیر میشه و با بغض میگی بابا اشکامو ببین بیا آرومم کن . دل آدمو شیشه خورده میکنی . و بابا مشغول هررررر کاری باشه و هرررررر جای خونه که باشه یک ثانیه بعد کنار توئه .
فدای تو که بارها در روز بی بهونه میگی مامان.. دوسِت دارم .
تو همونی که دلم، عمری دنبالش گشت میدونم که بعد از این، نمیشه از تو گذشت!
میدونم ک طولانی میشه . بیا بریم ادامه ...
هر چند تا نگی مامان برو .. خدافظ .. دست خدا ، من سر کار نمیرم ، هر چند تا نخندی و بوسم نکنی ترکت نمیکنم ، اما به هر حال جدا شدن جدا شدنه . انگار یه تیکه از وجودمو میکنم و میرم . معمولا نیم ساعت اول تو هپروتم . خدا رو شکر این روزها بابا کنارت هست .
بجز .... چه روز سختی بود مامان . روزی که من و بابا مجبور بودیم صبح ساعت 6 از خونه بیرون بریم . خیلی زود بود برای بیدار کردنت و از طرفی نمیتونستیم تو رو با خودمون ببریم . چون بجز مادر بزرگ، عمو و دختر عمو هم بودند ، بدون خداحافظی از فرشته ام راه افتادیم . اما بعد مادر بزرگ میگفت که تو وقتی بیدار شدی و دیدی که ما نیستیم خیلی ناراحت شدی . من بمیرم که دایم میگفتی باهام خدافظی نکردند رفتند .... حتما ، بهتر و درست تر این بود که تو رو بیدار کنیم . خدا رو شکر که اون روز دختر عمو و عمو نگذاشتند زیاد طول بکشه و همه چیز زود طبیعی شده بوده .
وقتی برمیگردم بدون استثنا، میدوی میای جلوم و میگی مامان خسته نباشی ، چی جی برام خریدی؟ و من یا شیر خریدم یا پازل یا کتاب یا بادکنک یا برچسب یا یه تکه لباس یا..
دختر فهمیده و با احساسم . تو وقتی کارتون میبنی خیلی خوب قبول میکنی که اینا شخصیت واقعی نیستند و زیاد درگیر داستان نمیشی. حتی کارتون -اسکوبی دو - رو که اوایل شک داشتم که بذارم ببینی یا نه . چون داستانهاش یه کوچولو ترسناکه اما بعد معلوم میشه که یه نفر با لباس مبدل میخواسته بقیه رو بترسونه. جالب اینجاست که این شده کارتون مورد علاقه تو . شاید چون کمی طنز هم هست .
اما یه روز با هم کارتونی دیدیم که توی اون دختره با یه خرس گنده مهربون، توی شهر زندگی میکرد . یه شب خرسه در خونه رو باز میکنه میره همه شهر رو بهم میریزه . فرداش پلیس دختر رو مجبور میکنه که خرس رو به بیرون شهر ببره . دختره هم در حالی که خیلی ناراحت بود خرس مهربون رو میبره و توی جنگل رها میکنه. لحظه ای که دختره داشت به خونه برمیگشت اشکهای تو سرازیر شد و گفتی مامان چرا ولش کرد . من شروع کردم به توجیه کردن که مامان خرسها خونشون تو جنگله اونجا دوستهای خوب پیدا میکنه و از این حرفا. اما شما راضی نشدی و با گریه میگفتی مامان باید بیاد دنبالش ببرتش . از طرفی هم نمیخواستم تلویزیون رو خاموش کنم و به یه کار دیگه سرگرمت کنم . پس مجبور شدم به این جعبه آهنی اعتماد کنم . قربون تو بشم که از همون لحظه فهمیدم دلتنگی تو برای این بود که با این خرسه احساس همدردی میکردی !!! و انگار که صدای تو به گوش دختره رسیده باشه یه اتفاقی افتاد که کمتر توی اینجور کارتونها میفته . همینطور که خرسه از جنگل بیرون اومده بود تا دختره رو پیدا کنه . دختره هم راه افتاده بود و خلاصه همدیگه رو پیدا کردند. خیییییلی خوشحال شدی و بلند گفتی مامااااااااااااااان، اومد دنبالش اومد دنبالش . دیدی گفتم . مامان من گفتم میاد دنبالشا! دیدی ؟ دیدی؟
آخیش انگار اینها رو برات نوشتم دلتنگیم کمتر شد . دیگه باید بیام کنارت بخوابم . عکس نقاشیهای جدیدت رو توی پست بعد میذارم . چه مربع و مثلث هایی میکشی. فدای تو .