اندر حکایت موبایل بابا
یه شب بابلسر خوابیدیم . از سوئیتمون به راحتی صدای موجهای دریا رو میشنیدیم . جاتون خالی.حدود ٥٠متر با دریا فاصله داشتیم . صبح که شد من و تو و بابایی زدیم به ساحل.
در حالی که تو مشغول شن بازی بودی و منم دنبال سوژه برای عکس گرفتن، متوجه شدم یه پسر بچه 4ساله با خواهرش که حدودأ ده سالش بود هم اونجا بودن . بدون اینکه اثری از پدر و مادرشون باشه . خواهره کم کم تو ی دریا به جلو حرکت میکرد و با موجها بازی میکرد. بابا صداش میزد هدیه هدیه بیا عقب تر اونجا خطرناکه. و تو هم داد میزدی هلیااااا هلیااااا بیااااا ( هلیا اسم دختر عمو شهرامه)
چند لحظه بعد در حالی که بابای مهربون هم با موبایلش مشغول عکس گرفتن بود دیدم داداشش که یه کم جلوتر رفته بود داره روی موجا بالا و پایین میره حتی گاهی سرش کاملأ زیر آب میرفت و فقط پاهاش دیده میشد. در حالی که تو رو بغل کرده بودم سریع بابا رو صدا زدم بابا هم بلافاصله پرید تو آب و نجاتش داد.
اینطوری شد که موبایل بابا کلی شنا کرد. فک کن اگه بابا اونجا نبود....... یا اگه یه کوچولو مکث میکرد ... حتی به اندازه ای که موبایلش رو به من بسپاره . بیخودی نیست بهش میگم بابای مهربون.
ایشالا همین روزا باید بریم یه موبایل فروشی خوب.