یه بازی خیلی مفید و ساده
عزیز مامان ، کم کم داشت حوصله ات سر میرفت؛ که این عروسکهای انگشتی رو با هم درست کردیم . خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم مفید بود. قصه ها شون رو که میگفتم ، جوری ساکت و مات نگاهشون میکردی که حس میکردم تمام داستان داره توی ذهنت کنده کاری میشه و حک میشه. قربون اون باورهای قشنگت. این یکی ناراحت بود چون گرسنه بود یا موهاش رو شانه نکرده بود یا حرف مامانشو گوش نکرده بود...
دختر نازنینم بدون که مامان همیشه از تو راضیه .
امروز اونقدر قشنگ حرفامو گوش میکردی که شرمنده ام کردی مامانی. ساعت ١٢و نیم حسابی گرسنه شده بودی؛ یه بیسکویت و آبمیوه مادربزرگ بهت داده بود که دلت لک میزد برا خوردنشون. اما اومدی پیشم یه لحظه به هم نگاه کردیم و بعد گفتی :
میذارم یخچال ، غذا بده بخورم ، بعداً اینا بخورم.
منم زود غذا رو آوردم و شروع کردی به خوردن و بعد هم با اشتها آبمیوه و بسکویتت رو نوش جون کردی.