دیروز صبح: تو قبل از من و بابایی بیدار شدی . یه دفعه دیدم یه فرشته صدا میزنه : مامان ... بیدار شو بیدار شو (و در حالی که به پنجره اشاره میکردی ) نگاه ... صبح شده . سریع بلند شدم . طبق معمول رفتی رو قصری جیش کردی و بعد گفتی اخیا خودم بشورم. (البته اگه بابا بیدار بود طبق معمول این کار رو به بابا میسپردی) هنوز خواب داشتم تو فاصله ای که درگیر بیدار کردن بابا بودی ، رو مبل دراز کشیدم . این دفعه با جدیت بیشتری گفتی مااااااماااااااااان نخواب صبح شده . گفتم چشم ،حالا چیکار کنیم مامان . گفتی صبحونه بخوریم ..... راستی دیروز تو لباس شستن خیلی کمکم کردی &...