قصه گابا
امشب وقت خواب تو که رسید مثل همیشه چراغا رو خاموش کردیم و در حالی که مم میخوردی برات قصه میگفتم.یکی بود یکی نبودِ قصه سوم رو که گفتم دیدم همینطور که دهنت بسته به مم خوردنه داری ایم اوم اوم میکنی. گفتم خوب حالا نوبت آناهله که قصه بگه:
یه اوز (روز) سه تا گاب (گاو) بود؛ ...هدیه بود؛....... باباش ... ..اومد ... پیشش نشست!!!!!!!
(باور کن تو هیچکدوم از قصه هایی که امشب برات گفتم این شخصیتا نبودن که تو تکرار کرده باشی)
گفتم آفرین مامان . براش شیر گاو آوردن بخوره بزرگ شه. اومدن بازی کنن با هدیه. اما تو گفتی: گابا..... گابا.... مامان بغلم کن . (مث ابنکه قیافه گاو تو ذهنت زنده شده باشه) بغلت که کردم گفتی چراغا روشن کنیم. میخواستم بحثو عوض کنم که تو متوجه بابا شدی که داشت فیلمای سفرمون رو میدید. رفتی پیشش و خدا رو شکر با دیدن فیلما ، گله گابای سیاه و گنده از ذهنت بیرون رفتند.
راستی تبریک میگم امشب اولین شبی بود که بدون مم خوردن خوابیدی.