آهای تو که عشق منی ...
سلام عزیزم که در خواب نازی . بالاخره مامانو کشوندی اینجا . داشتم یه چیزایی سرچ میکردم . مثل ترس از تاریکی در کودکان یا جواب پرسشهای شما در مورد خدا . کلی امیدوار شدم . امشب توی اتاقت با اسباب بازیهات بازی میکردی . یه کم که گذشت اومدی گفتی مامان من از شب میترسم . البته چند شب پیش هم اینو گفتی منم یه کم دلداری دادم که من و بابا همیشه کنار تو هستیم و... همه چیزا توی شب هم مثل روز هستند و .... . امشب خستگیم باعث شد پیشنهاد بدی بدم . گفتم مامان اسباب بازی ات رو بیار همین جا بازی میکنیم . اما تو گفتی : مامان تو بیا پیشم اینطوری خیلی بهتره . برات یه جای خوب پیدا میکنم . (خیلی از اسباب بازی های قدیمی ات رو جمع کرده ...
نویسنده :
✨🍀𝘼𝙣𝙖𝙝𝙚𝙡 𝙘𝙝𝙖𝙣
2:25