✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

ادامه نقاشیهات

این پست ادامه دارد... دیشب نقاشی مادربزرگ رو کشیدی .           این پست ادامه دارد... دیشب نقاشی مادربزرگ رو کشیدی . اینم خاله تیبا ( به سفارش خودش ) انواع سفارشات پذیرفته میشود. اینم نقاشی امین حسین عزیز ، به سفارش مادرشون . امین حسین باور کن آناهل کلی عکسهات رو نگاه کرده بعد کشیده . از اونجایی که خیلی شبیه کشیده ، مجبور شدم روی عکسها توضیح بدم فقط ببخشید مجبور شدم چانه ات رو سانسور کنم چون از صفحه بیرون زده بود. ------------------------------- اینم سفارش خاله تیبا . عمو داریوش . فقط دایره مشکی رو من کشی...
13 بهمن 1390

بابا عزیزی ما

نمیدونم از کجا شروع کنم. نیم ساعتی هست اینجا نشستم و این صفحه خالی رو نگاه میکنم . همه خاطرات این چند هفته جلوی چشمام رژه میرن . این مدت لپ تاپ حسابی به هم ریخته بود . اونقدر که نمایندگی اش هم نفهمید اشکالش از کجاست . چه برسه به تعمیرش  . اما بالاخره بابایی همت کرد و مشکلش رو پیدا کرد و از قبل هم بهتر درستش کرد . این بود که من و تو نتونستیم از طریق وبت سر وقت به بابایی تولدش رو تبریگ بگیم .  و حالا با تأخیر ... اینها رو توی چشمهات میخونم و از زبون خودت مینویسم .. بابا عزیزی ، خیلی دوست دارما . تولدت مبارک . همیشه خوشحال باش  . ( -خوشحال باش- این روزا تکه کلام تو بود) ...
12 بهمن 1390

بسیار سفر باید ..

                        مامان خوبم . ببخشید که اینقدر با تأخیر خاطراتت رو مینویسم . هفته پیش یه روز که من و بابایی کار داشتیم و باید کله صبح میزدیم بیرون ، شما هم ساعت هفت بیدار شدی و این توفیق اجباری نصیبمون شد که با هم بریم . وقتی برگشتیم ساعت حدود 10 و نیم بود و عمو اینا یه برنامه سفر یک روزه چیده بودند . به شما هم تعارف زدن و تو وقتی اومدی گفتی مامان اجازه میدی برم تفریح  ، چنان برقی توی چشمات میدرخشید که حسابی منو طلسم کردی . ساکت رو بستم و راهی شدی . از ساعت 3و 4 بعد از ظ...
2 بهمن 1390

..... با تو حکایتی دگر ........این دل ما به سر کند ......

مامان فدای همه شادیهات جمعه ای که گذشت . پیست اسکی سپیدان . خدا رو شکر . صبح که راه افتادیم بابا گفت اونقدر میریم تا برف پیدا کنیم  به دخترم قول دادم ببرمش برف بازی . وقتی رسیدیم برف میبارید . بوران عجیب و قشنگی بود. اولین بار بود گلوله های برفی به اون بزرگی میدیدم.                          بقیه اش تو ادامه است.. اینم عکس قشنگی که عمو سامان گرفت . اگه گفتی آناهل کجای عکسه . ...
25 دی 1390

یه تفریح جانانه

جمعه ای که گذشت          مسیر سپیدان                                                 خیلی خوش گذشت .. مخصوصا به شما خانوم خانوما . منم یه کوه نوردی حسابی کردم . وقتی برگشتیم گفتی مامان فردا دوباره بریم تفریح تو برو کوه من و بابا آب بازی میکنیم . باشه من که از خدامه. مامانی همیشه عاشق کوه بوده و میمونه  ... راستییییی! هفته قبل داشتی شبکه عربی مورد علاقه...
21 دی 1390

کاسه چشمم سرایت

هر چند هوا سرد شده، اما شال و کلاه کردن و رفتن تو دل این سرما یه لذتی داره که من و تو نمیتونیم ازش بگذریم . هر روز دلت میکشه بیرون یه دور بزنی که اغلب با مادر بزرگ میری . هفته پیش وقتی برگشتی گفتی یه چیزی تو پامه . نذاشتی دقیق نگاه کنم گفتی نه نبود . وقتی بابایی اومد دوباره نشستی و پاهات رو بالا آوردی داشتی خودت بررسی میکردی که بابا هم کمکت کرد و گفت آره یه خار توی پاشه . چون چند ساعت گذشته بود دور و برش یه هاله قرمز گرفته بود که معلوم بود درد زیادی هم داره . تو رو توی بغلم خوابوندم و یه کم برات توضیح دادم . بابا هم با یه سوزن که کاملا ضدعفونیش کرده بود شروع کرد . من بمیرم که چقدر درد کشید...
11 دی 1390

795 هزار بار شکر!

مامان خوبم .....   ٧٩٥ شب کنار هم خوابیدیم . نگاه کردن به تو عبادتم بود و بوسه زدن به دست کوچولوت که وسط دستهام قایمش میکردم ، مسکّن همه خستگی ها و دغدغه های روزانه ام .  تااااااااااااااا  مهر امسال . دیشب بابا خیلییییییی دلش کشیده بود  بیای پیشمون بخوابی ؛ بهت گفت : بابا میخوای امشب بیای مهمونمون بشی؟ بلافاصله گفتی : نه ، نمیخوام !!                 نمیدونی چقدر بابا ذوقت رو کرد . طاقت نیاوردو اومد مثل همیشه بغلت کرد و گفت حالا دیگه نمیای، ها ، میکشمت.....     &nb...
11 دی 1390