✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

خاله تیبا

این خاله تیبای آناهل ما که در اصل اسمشون فریبا خانومه ، الکی که تیبا نشده . آناهل تازه میتونست بقیه رو به اسم صدا کنه و اتفاقأ خیلی هم خوب اسمها و کلمه ها رو ادا میکرد. اما اولین بار که اسم خاله فریبا رو خواست بگه دلش کشید بگه تیبا ! جالب اینجاست که کلمه های سخت تر از فریبا  زیاد تو دایره لغاتش داشت و داره اما هنوز نظرش عوض نشده. مثل اینکه بدم نشد آخه بعد از اون بود که یه خودرو به نامش زدند(خودروی تیبا)؛ مبارکه! باورتون نمیشه وقتی که ما تازه عروسی کرده بودیم و تیبا دانشجو بود هر کدوم از دوستاش که منو میدیدن یا بهم میل میزدن میگفتن  (چرا شما زودتر فریبا رو خاله نمیکنید؟  آ...
30 مرداد 1390

اعتراف

راستش یه مدت بود حسابی برا مسواک زدن تنبل شده بودم. فقط شبهاقبل از خواب .  تا اینکه شما رو برا معاینه پیش دندانپرشک کودکان بردیم. هر چند قبلش کلی برات مقدمه چینی کردم که برا دکتر دهنتو باز کن تا ببینه و ... تو هم همشو قبول کردی و چند بار هم با هم تمرین کردیم اما دیگه خوابیدن روی تخت معاینه تو برناممون نبود . معاینه زیاد طول نکشید . اما تو یکریز گریه میکردی . بعدش هم که دکتره داشت برا من و بابا توضیح میداد که نه مشکلی نداره و فقط مسواک رو حتمأ براش بزنید ، شما دست بردار نبودی  و از اینکه دکتر یه چوب بستنی گنده تو دهنت کرده بود و چرخونده بود، شاکی بودی و با صدای بلند گریه میکردی . جالب اینجاست که از ...
30 مرداد 1390

زن عمو یا دختر عمو

  از یک ماه پیش تا حالا بیشتر نطق ها و خطابه هات اختراع خودته. آره . قبل از اون کلمه ها و جمله های ما رو تکرار میکردی .                                                                                هفته قبل که رفته بودیم خونه دختر ع...
30 مرداد 1390

بازم تولدت مبارک

              در جشن تولدت عزیزم              همه انگشترند، تو نگینی!                 دختر نازنینم ، برای تولد دو سالگیت یه جشن کوچولو                               اما خیلی خیلی با صفا گرفتیم . صفای جشنت به این بود که شما خودت همه کاره بودی .   &nb...
26 مرداد 1390

به تو افتخار میکنم

الان ساعت 11 و 10دقیقه صبحه.دخترم تو هنوز برنگشتی . دل من و بابایی برات یه ذره شده . امروز صبح زود مادربزرگ اومد خداحافظی کرد تا با عمو عنایت و دختر عمو راضیه برن تفریح (هنوز نمیدونم کجا ). تو هنوز خواب و بیدار بودی. صداش رو که شنیدی گفتی : کی بود؟ گفتم : مادربزرگه ، خداحافظی کرد. بلافاصله بلند شدی و از پشت پنجره نگاه کردی  وقتی دیدی دارن سوار ماشین میشن گفتی : برم ....برم.......مامان لباس .. بپوشم .. برم . وقتی عمو اینا فهمیدن خوشحال شدن  صبر کردن تا تو هم آماده بشی. میخواستم مامیت کنم اما تو که نگران بودی نکنه به اونا نرسی ، زدی زیر گریه . (البته اینم بگم تو هیپوقت عادت نداری پشت سر کسی گریه کنی.) هیچی د...
11 مرداد 1390

نه مامان ؛ من! معذرت میخوام

به قول خاله تیبا زبونم قاصره که از خوبیهای تو بگم ، فقط خدا رو شکر میکنم. یه هفته ای میشه که عذرخواهی کردن رو یاد گرفتی. هر وقت ببینی ما از یه کار تو  ناراحت شدیم میگی: ببخشید..معذرت میخوام (خیلی واضح و روشن) ما هم میبوسیمت و بغلت میکنیم. به خاطر همین من و بابا به هم قول دادیم تا اونجایی که میتونیم ناراحت نشیم چه از فرشته کوچولومون چه از موضوعات دیگه. (تو یه کتاب خوندم که بچه ها به طور ناخودآگاه مشکلات درون خونه رو به خودشون مربوط میدونن و اگه زیاد باشه باعث سرخوردگی اونا میشه.) ضمنأ دو هفته است که سعی میکنم وعده های شیرت رو کمتر کنم؛ هر بار به یه بهونه: "هنوز شب نشده" ، "الان وقت ناهار یا...
11 مرداد 1390

بازی با عروسکها

 تو خونه که هستیم همبازیهات من و باباییم. همینه که اگه یه موقع کار داشته باشیم حسابی کلافه میشی و بلافاصله میای و یقه مامانو میکشی پایین که سهمت رو بگیری(شیر بخوری) . اما دیشب که حسابی اینترنت بازیم گل کرده بود، به این فکر افتادم که آخه تو این همه عروسک داری چرا اونا همبازیت نباشند. همشون رو آوردم و یکی  دو تا رو سوار ماشین کردم بردم یه خرید مجازی و... . خلاصه از یه صبح تا شب رو طراحی کردم. زیاد طول نکشید اما بعد از رفتن من  کلی درگیر این بازی شده بودی . از من هم خیلی جلو زدی. مثل حمام کردن و آب و غذا دادن خیالی و ....  بعد فکر کردم خدایا من چه ...
9 مرداد 1390