✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

دختری دارم شاه نداره

سلام عزیز نازم ، فقط محبت و گذشت و بزرگواری های تو بود که منو ساعت 3صبح بیدار کرد و به اینجا کشوند. اغلب، صبح ها که از خونه میرم تو خوابی، و وقتی برمیگردم اول به دستهام نگاه میکنی و میگی مامان برام چی چی خریدی؟ هر روز بهت زنگ میزنم و میپرسم که چی میخوای . و مجموعه خواستنی های تو اینهاست : بادکنک ، کتاب ، لواشک . و همیشه تاکید میکنی که مامان پولشو بدی ها .  فدای دنیای کوچک تو . اما دنیای بزرگ تو توی قلبته . تو خیلی خوب میدونی که اینا همش بهونه است، این که من به بهونه خرید برای تو از خونه میرم ؛ اما اصلا به روی خودت نمیاری.  دو روز پیش صبح  وقتی خواستم برم از خواب بیدار شد...
25 فروردين 1391

تو خودت مظهر عشقی

                 امروز صبح این برچسب رو تو جیب یکی از لباسهای تابستونه ات پیدا کردی . اومدی بهم گفتی مامان اینو ببیییییین. گفتم کجا بوده؟ گفتی این تو جیبم بوده نمیدونستم . بعد یکم بهش دقت کردی و با صدای آهسته تری گفتی : روش نوشته ، دوسِت دارم بابا ... از طرف .. مامان ! دخترِ ... دخترِ ...عزیز تر از جانم ،....  ببخش که برای بیان حتی گوشه ای از بزرگی های تو ، همیشه  واژه و لغت کم میارم ! ...
25 فروردين 1391

13 به در

سلام به همسفر خوش سفرم . تو که به قول خودت عاشگِ مسافرتی ؛ دیگه چه برسد به 13 به در که یه سفر دسته جمعیه .      بابا چند تا شکل مربع و مثلث و دایره و مستطیل کشیده بود و میگفت:  آناهل بپر توی مربع .. یا مثلث ...                     اینم هتل شخصی شما، که به عشق اون، از صبح که فهمیدی داریم میریم بیرون در پوست خودت نمیگنجیدی و تا شب که برگشتیم خونه خواب به چشم مبارک نیومد.            نمیدونم این  ژن مدیریت چه جوری به این زودی ...
21 فروردين 1391

بدون عنوان

           سلام، بهترین عیدی من . نمیدونی چقدر سلام کردن به تو لذت بخشه . صبح ها وقتی که دارم صبحانه رو آماده میکنم ، یه صدای کوچولو پشت سرم میگه : سلام ، صُبِت بخیر مامان ...  و اونوقت یادم میفته که خدا، هر صبح به من عیدی میده . هر صبح ...  هر صبح ... امروز وقتی کامپیوتر رو روشن کردم باورم نمیشد که 11 روز از سال نو گذشته .   مثل برق گذشت . عیدت مبارک فرشته خوبم . صد سال بهتر از این سالها پیش روی ماهت باشه .تقریبا امروز تنها روزی بود که تمام وقت، هر سه کنار هم بودیم . و بالاخره این ساعت فرصت کردم پای دفتر خاطرات قشنگت بیام  تا بر...
12 فروردين 1391

خاطرات آناهل قبل از تولد این وبلاگ

راستش از وقتی آناهل بدنیا اومد تا ٣٠خرداد که این وبلاگ رو براش راه انداختم همه خاطراتش رو توی موبایلم ثبت میکردم. یه صفحه جداگانه  به نام < از تولد تا دو سالگی >به این صفحه اضافه کردم که اونو سمت  چپ میبینید .قصد دارم اون خاطرات رو به اضافه بعضی از عکساش اونجا بذارم . .   ...
16 بهمن 1390

به یاد پدر بزرگم

 دختر نازنینم ، دیروز   همه با هم به زادگاه مامانی رفتیم . . اونجا زادگاه همه خاطرات منه . از تموم خیابونا ، کوچه ها ، دیوارها و حتی هوای اونجا برای من خاطره میبارید . اینبار نه برای دیدن فامیل ، بلکه برای تشییع جنازه پدربزرگم به اونجا رفتیم . دختر خوبم، پدربزرگ، که ما باباجی(بابا حاجی) صداش میکردیم ، مرد شجاع و فهمیده ای بود. که از همون دوران جوونی، برای همشهری هاش زحمت زیادی کشیده بود . مثل فراهم کردن امکانات (برق،آب و مدرسه و....)و پیگیری کردن حق و حقوق مردم تا آخرین نفس و یا ریش سفیدی کردن برای خیلی از خانواده ها . دیرو...
14 بهمن 1390

ادامه نقاشیهات

این پست ادامه دارد... دیشب نقاشی مادربزرگ رو کشیدی .           این پست ادامه دارد... دیشب نقاشی مادربزرگ رو کشیدی . اینم خاله تیبا ( به سفارش خودش ) انواع سفارشات پذیرفته میشود. اینم نقاشی امین حسین عزیز ، به سفارش مادرشون . امین حسین باور کن آناهل کلی عکسهات رو نگاه کرده بعد کشیده . از اونجایی که خیلی شبیه کشیده ، مجبور شدم روی عکسها توضیح بدم فقط ببخشید مجبور شدم چانه ات رو سانسور کنم چون از صفحه بیرون زده بود. ------------------------------- اینم سفارش خاله تیبا . عمو داریوش . فقط دایره مشکی رو من کشی...
13 بهمن 1390

بابا عزیزی ما

نمیدونم از کجا شروع کنم. نیم ساعتی هست اینجا نشستم و این صفحه خالی رو نگاه میکنم . همه خاطرات این چند هفته جلوی چشمام رژه میرن . این مدت لپ تاپ حسابی به هم ریخته بود . اونقدر که نمایندگی اش هم نفهمید اشکالش از کجاست . چه برسه به تعمیرش  . اما بالاخره بابایی همت کرد و مشکلش رو پیدا کرد و از قبل هم بهتر درستش کرد . این بود که من و تو نتونستیم از طریق وبت سر وقت به بابایی تولدش رو تبریگ بگیم .  و حالا با تأخیر ... اینها رو توی چشمهات میخونم و از زبون خودت مینویسم .. بابا عزیزی ، خیلی دوست دارما . تولدت مبارک . همیشه خوشحال باش  . ( -خوشحال باش- این روزا تکه کلام تو بود) ...
12 بهمن 1390

بسیار سفر باید ..

                        مامان خوبم . ببخشید که اینقدر با تأخیر خاطراتت رو مینویسم . هفته پیش یه روز که من و بابایی کار داشتیم و باید کله صبح میزدیم بیرون ، شما هم ساعت هفت بیدار شدی و این توفیق اجباری نصیبمون شد که با هم بریم . وقتی برگشتیم ساعت حدود 10 و نیم بود و عمو اینا یه برنامه سفر یک روزه چیده بودند . به شما هم تعارف زدن و تو وقتی اومدی گفتی مامان اجازه میدی برم تفریح  ، چنان برقی توی چشمات میدرخشید که حسابی منو طلسم کردی . ساکت رو بستم و راهی شدی . از ساعت 3و 4 بعد از ظ...
2 بهمن 1390