✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

ممنونم بابا عزیزی

وقتی بابا میاد خونه، دکان آقای مغازه دار باز میشه. جنس هاش شامل اسباب بازیهای شماست که داخل یه سبد یا وسط استخر بادی ات جمع شده . تنها خریدار این مغازه هم خودتی مامان . جدیداً چانه زدن هم بلد شدی . تو میگی : آقای مغازه دار این چنده ؟ بابا هم میگه: ششصد و هفتاد و پنج تومن. و تو ابروت رو بالا میندازی که : شصتااااااادو پنج تومن؟ .. زیااااده !!!! قربون تو برم مامان. در این بین اگه با من کاری داشته باشی ، خیلی کش دار صدا میزنی : خانمِ آقای مغازه داااار . یه هفته ای بود که حس میکردم دستشویی ات رو نگه میداری              &nbs...
16 آبان 1390

چراااااااااااااااااااا؟؟

                                   الان که میخوام این پست رو بذارم قلبم تپش داره . و اولین پستی هست که میذارم در حالی که تو بیداری مامانی. دیروز فیلمی رو دیدم که هنر و شهامت یه خلبان ایرانی رو نشون میداد که در نهایت مهارت و شجاعت هواپیماش رو که چرخ های جلوش باز نشده بود روی زمین مینشونه و جان دویست سیصد نفر رو نجات میده... یه روزی هواپیمایی ایران دومین قدرت هواپیمایی جهان بوده نه تنها به خاطر داشتن بیشمار خلبانان اینچنین ، بلکه جدیدترین و مجهزترین هواپیماهای دنیا هم ...
9 آبان 1390

من و تو

سلام عزیز نازم . دختر گلم میدونی ، مامانی عاشق این یواش یواش سرد شدن هواست. صبح ها که از خواب بیدار میشم اونقدر هوا لطیفه که هر چقدر از ته دل نفس میکشم احساس میکنم هنوز اکسیژن زیادی هست که نباید از دستشون بدم. همین روزا بخاری رو راه میندازیم . چه کیفی داری یخ زدن تو هوای بیرون و لرزیدن و اومدن تو خونه و چسبیدن به بخاری و .... من عاشق زمستونم.                            مامانی خدا رو شکر که اینقدر راحت و با شوق و ذوق جدا میخوابی. فکر کمی برام نبود . دیشب میگفتی : &...
9 آبان 1390

خلاقیت تو

    امروز صبح این مارپیچ رو کشیدی . از اونجایی که خودم کاغذ سفید بهت داده بودم و بجز مادر بزرگ کسی خونه نبود ، رفتم و پرسیدم اینو شما کشیدی براش ؟ گفت نه . بعد کاغذ رو نشونت دادم و گفتم مامان چی کشیدی ؟ اول گفتی : داهِره . ایندفعه دستم رو روی مارپیچ گذاشتم و پرسیدم مامان خیلی قشنگه اینجا عکس چی رو کشیدی ؟  یه کم نگاش کردی و گفتی :   چرخ فلک !!! این برام جالب بود که دایره ها تقریبأ به هم برخورد نکردند!   ...
2 آبان 1390

بخواب فرشته من

دیشب اولین شبی بود که یه کوچولو از مامان بابا دورتر خوابیدی خانوم خانوما. به قول خودت : بزُُُگ شدم تخت خودم میخوابم . پیش مامان بابام نمیخوابم . منم میگفتم تو خانوم شدی . دیشب بهت گفته بودم بابایی میخواد تختت رو آماده کنه . با وجود اینکه در طول روز اصلا نخوابیده بودی ، اما تا آماده نشد خواب به چشم مبارک نیومد. بابا خسته بود و من یکی دوبار سعی کردم قانعت کنم که این کار رو بذاریم برا فردا . اما شما محکم میگفتی : نه ،‌ بابا داره تختمو آماده میکنه.  خلاصه بابا دلش نیومد و دست به کار شد . چون نمیخواستیم زیاد ازمون دور بشی (به جای اتاق خودت) یه کم تخت خودمون رو پایین تر کشیدیم و اونو بالای سرمون جا د...
29 مهر 1390

قصه های مامانی

                  مامانی، همه قصه هایی که برات میگم ساخنه خودمه .بزرگ شدی خورده نگیری. فکر کن شبی چهار پنج تا قصه لازمه تا خواب بری . نمیشه که هر شب دو تا رو، هی تکرار کنم ، فدای روی ماهت. اول یه قصه از کارهای خوب اون روزت میسازم بعد یه قصه از کارهایی که دوست دارم انجام بدی . بعد هم  سفارشیِ خودت... . قصه فیل آتش نشان، نظیف، جوجو، ... این قصه ها برای جدا شدنت از شیر ، خیلی به هر دومون کمک کرد ؛ و خیلی جاهای دیگه.                     &n...
26 مهر 1390

دوستتون دارم

                      مامانی فقط اومدم که توی دفتر خاطراتت بنویسم ، خیلی دوستت دارم .  دلبندم ، تو پاره وجودمی، از دیدنت سیر نمیشم . این روزا خیلی  دلم برات پر میکشه ، حتی لحظه هایی که کنارم نشستی . اونقدر که بغل کردن و فشردن و بوس کردنت هم  احساسمو کم نمیکنه. مامان برام شیرین زبونی نکن .گاهی جبران محبت هات از توانم خارجه. مثل امروز که اومدی تو بغلم، لپمو گرفتی و گفتی: خانوم خانوما، دوسِت دارما !  مامانی مامانی مامانی خدا رو شکر که از اینجا، حداقل میتونم یه...
26 مهر 1390

درست کردن خمیر بازی

۲ پیمانه آرد + یک پیمانه نمک + ۲ قاشق غذا خوری خامه + ۲ پیمانه آب + ۱ قاشق غذا خوری روغن مایع + رنگ دلخواه غذائی ( مواد را باهم مخلوط و در دمای متوسط دورن یک قابلمه به آرامی بپزید تا مواد سفت شوند . بعد در ظرف سر بسته نگهداری شود )
26 مهر 1390

شعر حسنی

حسني ما يه بره داشت بره شو خيلي دوست مي داشت برهء چاق توپولي، زبر و زرنگ و توقولي دس كوچولو، پا كوچولو، پشم تنش كرك هلو خودش سفيد سمش سيا، سرو كاكلش رنگ حنا بچه هاي اينور ده، اونور ده، پايين ده، بالاي ده همگي باهاش دوست بودن صبح كه ميشد از خونه در مي اومدن دورو برش جمع مي شدن، پشمهاشو شونه مي زدن به گردنش النگ دولنگ، گل و گيله هاي رنگارنگ. حسني ما سينه ش جلو. سرش بالا، قدم مي زد تو كوچه ها، نگاه مي كرد به بچه ها يه روز بهار باباش اومد تو بيشه زار داد زد : آهاي حسن بيا كجايي بابا؟ بره تو بيار ، خودتم بيا. قيچي تيز پشم سفيد بره رو گرفت، پشمهاشو چيد برهء چاق توپولي...
26 مهر 1390