✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

شخصیت واقعی تو

سلام عزیز نازم. ساعت 4 صبحه . همیشه وقتی کنارت هستم و تو خوابی اونقدر دلم برات تنگ میشه که باید خودمو با یه چیزی سرگرم کنم وگرنه میترسم با گرفتن دستهات وبوس کردنت و ... بالاخره بیدارت کنم . فدای محبتهات . فدای حرف شنویهات . فدای مهمونداریهات. فدای لحظه های فراوونی که میگی من مامانتم بیا سرت رو بذار رو پام. بعد میگی میخوای قصه بگم خوابت کنم ؟ یا میگی بذار موهاتو خوشکل کنم ، عروس بشی ، ناز بشی . فدای لحظه هایی که میدونی من میخوام غذا درست کنم یا ظرف بشورم و میگی برو کاراتو بکن من نقاشی میکشم .  فدای نگرانیهات. اون لحظه هایی که حتی اگه بخاطر حساسیت، کسی بینی اش رو بالا بکشه ، بلافاصله میای کنارش و میگی چی شده ؟ نگران شدی ؟ و تا...
14 خرداد 1391

و من چه خوشبختم

        امروز صبح با کشیدن این نقاشی که به قول خودت چشم و ابروی منه، منو تا عرش بردی . قربون اون همه ذوق و هنرت بشم . اول اون ابروی سمت چپ رو کشیده بودی بهم نشون دادی و گفتی ببین مامان چه قشنگ کشیدم گفتم چیه گفتی ماه . من گفتم مثل ابرو هم هست گفتی آ ر ه ه ه ه ه  و خودت یه ابروی دیگه سمت راست کشیدی گفتم مامان تو رو خدا براشون چشم هم بذار و تو این  چشم ها رو کشیدی در حالی که تا حالا چشم رو این مدلی برات نکشیده بودم اما توی کتابهای نقاشیت هست . بعد گفتی این چشم ابروی مامانه . یعنی من اییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییینقدر خوشکل بودم و نمیدونستم خداا...
24 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

عکس های شب جشن معلمین نمونه که همه با هم بودیم و یه شب به یاد موندنی بود .                                                                                    ...
23 ارديبهشت 1391

بابا دوستت داریم ..... از طرف ...... آناهل و مامان

سلام فرشته نازنینم. دیدی مامان ، من مییییییییییدونستم بابا عزیزی فقط یه بابای نمونه نیست . امسال بعد از چندین سال بالاخره بابا ( به اصرار همکارانش) فرم معلم نمونه رو پر میکنه و بله .... معلم نمونه میشه . اونم با یه فاصله امتیازی خیلی زیاد از بقیه . معلومه که سالهای قبل هم این شایستگی رو داشته . اما به احترام بقیه معلم هایی که سابقه بیشتری داشتند فرم پر نمیکرد و متاسفانه اونا هم موفق نمیشدند.                                  من و تو هم یه هدیه شریکی خریدیم که شما زحمتش رو کشیدی و به...
19 ارديبهشت 1391

مارکوپولووووووووووووو

حالا به جرات میتونم بگم ، تو جاهایی رو دیدی که من هنوز ندیدم . باز هم تو و یه ساک سبز و چند تا ظرف غذا و هول شدن موقع حرکت و خداحافظی دست و پا شکسته با مامان بابا و ...                                         یه انتخاب سخت جمعه بود و هر سه کنار هم بودیم . وقتی همسفرات میخواستند بروند تفریح، اومدند و از تو هم دعوت کردند اما تو باجدیت گفتی : نه من نمیااااااااام، مامان و بابام تنها میشََََن . قربونت برم ، کلییییییی...
15 ارديبهشت 1391

دختری دارم شاه نداره

سلام عزیز نازم ، فقط محبت و گذشت و بزرگواری های تو بود که منو ساعت 3صبح بیدار کرد و به اینجا کشوند. اغلب، صبح ها که از خونه میرم تو خوابی، و وقتی برمیگردم اول به دستهام نگاه میکنی و میگی مامان برام چی چی خریدی؟ هر روز بهت زنگ میزنم و میپرسم که چی میخوای . و مجموعه خواستنی های تو اینهاست : بادکنک ، کتاب ، لواشک . و همیشه تاکید میکنی که مامان پولشو بدی ها .  فدای دنیای کوچک تو . اما دنیای بزرگ تو توی قلبته . تو خیلی خوب میدونی که اینا همش بهونه است، این که من به بهونه خرید برای تو از خونه میرم ؛ اما اصلا به روی خودت نمیاری.  دو روز پیش صبح  وقتی خواستم برم از خواب بیدار شد...
25 فروردين 1391

تو خودت مظهر عشقی

                 امروز صبح این برچسب رو تو جیب یکی از لباسهای تابستونه ات پیدا کردی . اومدی بهم گفتی مامان اینو ببیییییین. گفتم کجا بوده؟ گفتی این تو جیبم بوده نمیدونستم . بعد یکم بهش دقت کردی و با صدای آهسته تری گفتی : روش نوشته ، دوسِت دارم بابا ... از طرف .. مامان ! دخترِ ... دخترِ ...عزیز تر از جانم ،....  ببخش که برای بیان حتی گوشه ای از بزرگی های تو ، همیشه  واژه و لغت کم میارم ! ...
25 فروردين 1391

13 به در

سلام به همسفر خوش سفرم . تو که به قول خودت عاشگِ مسافرتی ؛ دیگه چه برسد به 13 به در که یه سفر دسته جمعیه .      بابا چند تا شکل مربع و مثلث و دایره و مستطیل کشیده بود و میگفت:  آناهل بپر توی مربع .. یا مثلث ...                     اینم هتل شخصی شما، که به عشق اون، از صبح که فهمیدی داریم میریم بیرون در پوست خودت نمیگنجیدی و تا شب که برگشتیم خونه خواب به چشم مبارک نیومد.            نمیدونم این  ژن مدیریت چه جوری به این زودی ...
21 فروردين 1391

بدون عنوان

           سلام، بهترین عیدی من . نمیدونی چقدر سلام کردن به تو لذت بخشه . صبح ها وقتی که دارم صبحانه رو آماده میکنم ، یه صدای کوچولو پشت سرم میگه : سلام ، صُبِت بخیر مامان ...  و اونوقت یادم میفته که خدا، هر صبح به من عیدی میده . هر صبح ...  هر صبح ... امروز وقتی کامپیوتر رو روشن کردم باورم نمیشد که 11 روز از سال نو گذشته .   مثل برق گذشت . عیدت مبارک فرشته خوبم . صد سال بهتر از این سالها پیش روی ماهت باشه .تقریبا امروز تنها روزی بود که تمام وقت، هر سه کنار هم بودیم . و بالاخره این ساعت فرصت کردم پای دفتر خاطرات قشنگت بیام  تا بر...
12 فروردين 1391