✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

نقاشیهای تو

همیشه دست به قلمت خوبه مامان . یعنی اگه بخوام یه نمودار از کارهای روزانه ات بکشم حداقل 40 یا 50 درصدش سهم نقاشی کشیدنت میشه . همیشه از من بابا یا عموها میخوای که کمکت کنیم . رنگهای زرد و نارنجی و سفید و مشکی و قهوه ای رو دقیقا میشناسی . البته رنگ زرد رو خیلی وقته . شاید از 4 ماه پیش . وقتی میخوای بابا یا منو مجبور کنی که کارمون رو رها کنیم و پیش تو بیایم میگی : معلمم بیا بلدم ( یادم ) بده !!    اینم چندتا از کارهای قشنگت: اینم چندتا از کارهای قشنگت: تازه میتونستی دایره رو درست بکشی که برات یه خورشید کشیدم اون خورشید های مشکی و قهوه ای رو کامل خودت کشیدی . تو تقصیری نداری مامان آخه نمیخواس...
10 دی 1390

کیکمون

         آخییییییییییی سلام مامان . بالاخره اومدم . قبلا هم گفتم ، وقتی توی وبت یا هر جای دیگه برات چیزی مینویسم همش فکر میکنم تو یه دختر بیست ساله ای یا همین حدودا . کنارم نشستی و به حرفام گوش میدی .  قربونت بشم دخترم . مامان برات میمیره چه حالا چه بیست سال دیگه . تو مونس منی . نفسمی. خدا همیشه پشت و پناهت باشه .             دعوام نکنی مامانم . ببخشید اینقدر دیر اومدم . خودت میدیدی یه کم مشغول بودم . البته فکرم بیشتر از خودم . گاهی میومدی پیشم میگفتی مامان ناراحتی ؟ ناراحت نباش !! ببخشید که نگرانت کردم...
10 دی 1390

اولین خواب آناهل با بابایی

. بابای مهربون دیروز برای برگرداندن عکسهایی که غیب شده بودن کلی وقت گذاشت .دخترم میدونم بابایی به عشق تو اینا رو میذاره. فداش میشم گردنش درد گرفته بود . آخر شب یواش اومد کنار تو خوابید. بوست کرد و به محض اینکه چشماشو بست خواب رفت                                              اولین خواب آناهل تو بغل بابایی   ...
9 دی 1390

یلدا مبارک

زمستان ثانیه ثانیه نزدیک میشود؛ یادت نرود اینجا کسی هست که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد .                                                         سلام مامان خوبم . شب یلدات مبارک . چقدر شب قشنگیه مامان .  اصلا هر مناسبت شادی که آدما رو دور هم جمع کنه ، قشنگه . شب یلدا پیش مادربزرگ و عمو اینا بودیم . حسابی با میوه و تخمه و تنقلات دیگ...
3 دی 1390

همه دوستت دارند

 تو و بابا با عمو احسان و خانمشون . یه روز سرد آفتابی . بابا میگه تو از بالای کوه عمو واحد رو دیدی . داد زدی : عمو واحِِِِِِد ، دوسَم داریییییییی؟  عمو هم خدا رو شکر صدات رو شنیده و جواب داده : من قربون تو میشم آره خیلی دوست دارم .                                                         دیروز اومدی بهم گفتی: مامان بگو خدا رو ش...
22 آذر 1390

پل بازی دیده بودین

وای که این تخته که مدتها بی استفاده مونده بود دیروز و امروز چقدر به دردمون خورد. فکر کردم چند ساعتی سرگرمت میکنه . اما تا سه روز بعد هم نمیذاشتی جمعش کنم و شده بود تنها سرگرمیت . برای راه رفتن روی این پل و حفظ تعادلت اولش خیلی احتیاط میکردی اما بعد از چند ساعت همه نوع رقص رو روی اون اجرا کردی. از مایکل جکسون تا تاتیانا پرز.   البته ارتفاعش اول یه بالشت بود....       بعدش هم تبدیل شد به یه سرسره که هنوز هم ازش سیر نشدی. بعد از سرسره بازیِ خودت، نوبت عروسکهات شد بعد ماشینهات بعد لباسهات و ...       بعدها هم الاکلنگ و... ...
12 آذر 1390

عاشقتم...

خدا رو شکر که خوب خوب شدی . ولی این دوره دارو دیگه نمیدونم چه صیغه ایه. خود مریضی دو روز بود ، ولی مجبورم داروها رو تا سه روز دیگه بهت بدم .   دلبندم ، دو روز پیش  بعد از ظهر که سه تایی رفتیم بخوابیم ، من و بابایی همزمان خوابمون برد . غافل از اینکه شما که روی تختت دراز کشیده بودی ، هنوز خواب نرفته بودی،                                                   ...
1 آذر 1390

ممنونم باران

این پست رو مخصوص باران و مامان مهربونش میذارم ؛ که امروز زحمت کشیدند و به شماره آناهل زنگ زدند . هر چند آناهل با عموش رفته بودند کوه، به قول خودش تو کوه بگرده . به هر حال یه دنیا ممنون از لطفتون . وبلاگ باران جان به نام  * عشق من باران من * در لینک دوستان آناهل هست. این عکسهای زیبا تقدیم همه ی محبتهای شما ،     مامان باران.       ...
30 آبان 1390

به یاد بابابزرگ

  دیشب عضله های کمر بابایی گرفتگی پیدا کرده بود و درد میکرد . من براش حوله گرم کردم.  وقتی دیدم تو با تعجب بهم نگاه میکنی گفتم مامان اینو میذاریم روی کمر بابا خوب بشه . خسته اش شده . بعد از اینکه من گذاشتم یه چند لحظه مستقیم بابایی رو نگاه کردی ببینی چه تغییری میکنه . بعد با یه سوز عجیبی در حالی که بغض کرده بودی گفتی : بابا خوب شدیییی؟ بابا که از جای دیگه ای دلش پر بود ، طاقت نیاورد بغلت کرد و اشکهاش راه افتاد. گفت : آره بابا خوب شدم . خوب خوب شدم .ممنونم. اما تو وقتی اشکهای بابا رو دیدی بازم بغضت گرفت و گفتی :   من میخوام بابات بشم ! گریه نکن ! ناراحت نباش  !   آ...
29 آبان 1390